Saturday, December 12, 2020

 خرداد 1396

یک مشت غرغر

» نوع مطلب : ازمایش - تز - مقاله ،روزها در اون سر دنیا(سال سوم) ،

بازم بالاسر خرگوشی هستم الان ساعت 7 شبه و این ازمایش تا ساعت 11:30 طول میکشه. دیروز هم ازمایش داشتم از ساعت 10 که رسیدم ازمایشگاه تا خود ساعت 4 عصر بدو بدو و بی وقفه کارهای اماده سازی ازمایش را انجام دادم بعد از ساعت 4 که دستگاه را روشن کردم نا ساعت 10:30 عملا 6 ساعت بیشتر نشستم خرگوشه را نگاه کردم و با هر تکون پریدم بالای سرش و یکساعت یکبار هم ازش سمپل گرفتم .بعد هم جدا کردن دستگاه و گذاشتن سمپلها تو hplc خلاصه ساعت 12 شب رسیدم. خسته و کوفته و هلاک. 14 ساعت کاررر و ازمایش. برای یکی از دوستهام که میگفتم میگفت بیخود نیست صدات دراومده. ( همین الان فقط حین نوشتن همین چهار خط دوبار پاشدم خرگوشه را جابجا کردم) حالم دیگه داره از هرچی خرگوشه بد میشه. ببخشید غرغر میکنم. خیلی خسته ام. البته حقیقتش یکی از بچه ها هم امروز صبح کمی رو اعصابم راه رفت. موضوعش مهم نیست برای همین دیگه تعریف نمیکنم اما از طریق سوپروایزرم  حلش میکنم.

از حدود 20 روز دیگه هم ازمایشها روی خوک شروع میشه الان هیچ تصوری ندارم که کار با اونها قراره چطور پیش بره فقط میدونم ساعتهای کاریش بیشتره و شب هم باید بمونیم اما تو گروه 2 نفره کار میکنیم( وقراره برای اون بخش ازمایش حقوق بگیریم حالا ببینم چطور پیش میره).
 دیگه اینکه تا 10 روز دیگه تولدمه. بعله حتی اگه نخواهی اسمش را بیاری و بهش فکر نکنی اون عدد لعنتی از راه میرسه. یعنی خودم هم باورم نمیشه. تا سالهای قبل کلی قبل تولدم از بزرگ شدن میگفتم اما امسال انقدر حس دهه عوض کردن بده که حتی نمیتونم راجع بهش حرف بزنم. درسته تا چندوقت دیگه من وارد دهه 40 میشم . یعنی فقط چند روز دیگه تو دهه سی هستم. دلم میخواد دودستی بهش بچسبم و نگذارم این عددها تغییر کنند.انگار همین چند وقت پیش بود که فکر میکردم 24 سالگی یعنی خیلی بزرگ بودن. چقدر ناراحت کننده هست که خودم به ادم 40 ساله میگفتم میانسال. اصلا بیایید حرفش را نزنیم واقعا گفتنش هم سخته. 
جالبه الان یادم افتاد مامان من همون حدودها داره میره کانادا، دیدن برادرم و خانواده اش. یادتون میاد که برادرم هم چندماه زودتر از من رفت کانادا؟؟ و البته قدیمیها میدونند من سال 85 برای اقامت کانادا اقدام کردم و برادرم 5 سال دیرتر از من یعنی سال 90 برای کانادا اقدام کرد. و اخر و عاقبتمون این شد که من که کشته مرده مهاجرت بودم نتونم برم کانادا و با مصییبت و چنگ و دندون خودم را بکشم امریکا و برادرم توی یک پروسه کاملا راحت بره کانادا. اخر تابستون هم داره بسلامتی پاسپورتش را میگیره. البته فکر نکنید دارم حسودی میکنم بلکه یقین بدونید که حسودیم شده. شاید هم درستش اینه که بگم غبطه میخورم چون براشون خوشحالم و برای خودمون ناراحت. و البته شاید یادتون بیاد که مامان بابام می خواستند پارسال تابستون بیان امریکا اما ریجکت شدند.فعلا از خیر دیدن ما گذشتند.
یکی ازبچه ها داره  از نیویورک میره. از اون بچه هایی که دوستم نیست اما تو دورهمیها میدیدیمش. خلاصه با همسر تصمیم داشتیم قبل رفتنش یک مهمونی براش بگیریم. حالا از اونطرف من هیچ سالی جشن تولد نمیگیرم (نمیدونم چرا) اما امسال رو اون دنده ام که بگیرم و به همسر پیشنهاد دادم دوتا مهمونی را یکی کنیم و شنبه 10 روز دیگه برگزار کنیم. فقط مشکلمون اینه که چطور 17 نفر ادم را توی یک سوییت 53 متری جا بدیم.
( هیچ میدونستید خواب خرگوشها با هم متفاوته؟ این خرگوشه با اینکه خوابه اما هر 5 دقیقه تکون میخوره 
خوب بگذارید فکر کنم ببینم غر غر جا نمونده باشه؟ غرغرهای تز نوشتن مال دفعه بعد. فعلا شبتون خوش


نوشته شده در : شنبه 6 خرداد 1396 

یک تکه لباس

» نوع مطلب : اظهارفضل ،

نشستم پشت کامپیوتر. دلم میخواد بنویسم اما ذهنم خالی تر از همیشه هست. نه حوصله فکر داره نه نقب زدن به گذشته و سفر به اینده. تو زمان حال ماسیده و خودش را بزور پشت کیبورد کشونده. داره بزرگ میشه. وقتی تو اینه به خودش نگاه میکنه. نگاه یک ادم بزرگسال را میبینه. میتونه فرم یک صورت زنانه را تشخیص بده. از دیدن واقعیت حالش بد میشه و رو برمیگردونه. بعد صورت زیبای چندتا دوست همسنش را بیاد میاره که هیچ اثری از سن توشون نیست و کمی دلش اروم میگیره که شاید اون هم شامل این قاعده هست. با نوشتن کلمه قاعده ذهنش بسمت قائدگی و زنانگی میره. یاد وبلاگ خرمالوی سیاه و "زنان علیه زنان" می افته. بعضی رفتارهای نویسنده رو اعصابشه اما اصولش را بشدت قبول داره و تایید میکنه. اون هم باور داره که زنها اسیرند. نه تنها زنان کشورش که زنان همه جهان. اما زنان کشورش بیشتر. حتی چندوقت پیش عکسی از پشت زنی بدون سوتین با خطوط بجا مانده از لباس تو گروه دوستان دخترش منتشر کرد. دوستانی که همه دکترندو جز قشر تحصیلکرده جامعه محسوب میشند. عکس بازخوردی جز اشاره یکی از دوستان مادر گروه نداشت. تمام شد. و اون به این فکر کرد که زنان حتی نمیتونند کلمه ها را ورای قفس اسارت باورهاشون بچینند و باز فکر کرد که چطور خودش هم اسیره و نمیتونه این عکس را توی یک گروه مختلط به اشتراک بگذاره. که چطور بدنش سر اطاعت به این باور اورده و بدون این تیکه کوچیک از لباس در حضور مردان عرق شرم و خجالت بر صورتش نقش میبنده و چطور هنوز جامعه جهان اول پوشیدن این لباس را در جمع رسمی ضروری میدونه. نه راه بسیاره و این زن قدرت فریاد حتی یک زمزمه را نداره وقتی خودش اسیره و میپذیره که اون هم علیه خودش و زنانه. 


نوشته شده در : جمعه 12 خرداد 1396 

من بزرگ نمیشم

» نوع مطلب : من و خودم ،

مسیجش را كه گرفتم، حسابی بغضم گرفت، زنگ زدم و گفت كه باید روی تزش كار كنه و نمیتونه به مهمونی فرداشب بیاد،این چهارمین دوستی بود كه میگفت نمیاد،،یكی دوتا ازبچه های دیگه هم گفته بودند نمیان اما اونها دوستم نبودند، یا شاید هم من تعریف دوست از اونها نداشتم، خونه هم تا حالا نرفته بودیم و هرسه چهارماه یكبار هم را میدیدیم اما باهم راحت بودیم و چیزهایی را بهم میگفتیم كه با بقیه درمیون نمیگذاشتیم، اون یكی دوستم هم گفته بود غیر از این تولد سه تا تولد دیگه دعوته و نمیتونه بیاد، بشوخی گفتم اونی را برو كه بیشتر بهت خوش میگذره اما تو دلم میگفتم اونرا برو كه بیشتر برات مهمه، هنوز نمیدونم باید روش اسم دوست بگذارم یانه، هفته ای ٢-٣ بار هم را میبینیم، تقریبا هر روز بهم مسیج میدیم و از درس و دانشگاه هم كامل باخبریم اما از زندگی هم نه، ما دوست دانشگاه همیم، دوست دانشگاه، چیزی كه اون از دوستی میخواد،،با مسیج این یكی پرت شدم به ده سال پیش، تصورم از دوستیها و ادمها،یكی قابل اعتماد نیست، یكی زندگی و تفریح خودش را داره، یكی الویتهای درس و كار خودش را داره، دنیای خیلیهای دیگه كیلومترها ازت دوره، و اخرش وقتی نگاه میكنی میبینی هنوز تنهایی، هنوز هیچی تغییر نكرده، هنوز همون ادم كاملا قابل دسترسی، هنوز همون كسی هستی كه عاجز از پیدا كردن یك دوسته، نمیدونم دنیا عجیبه، ادمها عجیبند یا من عجیبم؟ ایا من هنوز مثل یك بچه هفت ساله به مقوله دوستی نگاه میكنم، چرا نمیتونم مثل بقیه ادمهای دیگه ادمها را تقسیم كنم، این برای وقت دانشگاه، اون برای ورزش، این یكی برای كار، اون فقط برای شادی و دست اخر تقسیم بشم به شخصیتهای مختلف، من دانشگاه، من كار، من درس و من ،من واقعیم را فقط با یك نفردر دنیا سهیم بشم، همسرم، واقعا انقدر دنیا كوچیكه كه فقط یك نفرسهم منه؟ چرا ادمها اینجورین؟ چرا هیچ كس یار نیست؟ چرا همه تو تنهایی خودمون غرق شدیم؟ اره فردا دارم جشن تولد چهل سالگیم را میگیرم اما من هنوز بزرگ نشدم، هنوز پذیرای واقعیت دنیا نیستم، هنوز تصوریك دختربچه را از دوستیها و ادمها دارم، ساده، مهربون، صمیمی و دوست. اما امروز باز هم در اخرین روزهای سی و نه سالگی به تنهایی رسیدم، به نقابها، به چهره ها، به تقسیم شدن، به اینكه هیچوقت نباید در دسترس بود، به واقعیت كه باید بین ادمها تقسیم شد، اسمان كار برای یكی، اسمان درس برای یكی دیگه، اسمان جدی برای اون یكی و اسمان.....


نوشته شده در : شنبه 13 خرداد 1396

فریداپنجشنبه 25 خرداد 1396 10:00

سلام خانم دکتر عزیزم

خوبی خوشی ؟ ببخش که چند وقت بود برات پیامینفرستاده بودم سخت مشغول پایان نامه هستم و بسیار گرفتار

ولی امروز گفتم حتما بهت تبریک بگم تولدت را که اگر نزدیک بودم حتما شرکت میکردم چون واقعا مراسم جشن تولدرا دوست دارم فکرکنم برخی از دوستات اصلا اهل اینجور برنامه ها نیستند زیاد به دل نگیر بعضی ها حوصله ندارند ولی من بگم که واقعا دوست دارم شرکت کنم به هرحال امیدوارم جشن 120 سالگیت را جشن بگیری همیشه شاد و تندرست باشی

پاسخ اسمان پندار : سلام فریدای گلم، ممنون دوست عزیزم بابت پیام تبریك، این لطف و محبت تورا میرسونه كه با وجود اینهمه درگیری برام پیام گذاشتی، من هم بشدت مشغولم، پایان نامه و پروژه ..... اما باورم نمیشه كه تو داری از پایان نامه حرف میزنی، انگار همین دیروز بود كه رفتی، خوب پس چیزی به فارغ التحصیلیت هم نمونده، پیشاپیش تبریك میگم.

ریحانهشنبه 20 خرداد 1396 06:10

عزیزززززم كاش من نزدیك بودم و میومدم یه عالمه با هم خوشی میكردیم. ♥️ در هر صورت تولدت مبارك امیدوارم دهه جدید پر از شادی باشه برات

پاسخ اسمان پندار : اره ریحان جونم. جات خالی بود:* مرررسی از تبریك تولد عزیزم و هرموقع نیویورك اومدی خبر بده هم را ببینیم. شادی همیشه كیف میده

آیداپنجشنبه 18 خرداد 1396 23:43

سلام خانم دکتر عزیز.با چند روز تاخیر تولدتون مبارک.انشاالله به همه خواسته هاتون برسید و همیشه لبخند رو لباتون باشه.

پاینده باشید.

پاسخ اسمان پندار : سلام ایدا جونم, پیام تولد هرموقع برسه به ادم میچسبه و كلی حال میده، مررسی دوست خوبم كه پیغام تبریك گذاشتی، كلی خوشحالم كردی، من هم ارزوی شادی و موفقیت برای تو دارم

الهامپنجشنبه 18 خرداد 1396 07:21

سلام آسمان جان

من حدود یک ماهی هست که خواننده ی وبلاگتون شدم ولی تا حالا نظر نگذاشتم...خیلی نکته ی خوبی رو گفتین چون خود من از اون آدماییم که یه جور انزوای اختیاری دارم و انتظاری هم از کسی ندارم‌...و این کلا روتینمه نه اینکه دلایل دیگه داشته باشه....الان که احساستون رو درباره ی بهانه آوردن برای یه دعوت گفتین حس کردم چقدر ناخودآگاه با همیشه اول قرار دادن کارم به این موضوع دامن میزنم...

راستییی تولدتون هم دیرادیر مباااارکک

پاسخ اسمان پندار : الهام گلم از اشناییت خوشبختم و وممنون كه كامنت گذاشتی، دوست گلم ببین دقیقا به خودت بستگی داره، اگه تنهاییت را دوست داری و ازش لذت میبری خودت را بخاطر دیگران عوض نكن، اما مثلا اگه دوست داری با بقیه بیشتر وقت بگذرونی اونوقت شاید بهتره كمی روندت را عوض كنی، هرچند دوستیها همه جای دنیا تا یك حدی قراردادیه، یعنی چیزهایی را مادی و معنوی میدی و چیزهایی را میگیری، هیچوقت نمیتونه كاملا یكطرفه باشه، فقط اینكه تا چه حد را با كمال میل و رضایت انجام میدی شرط تفاوت دوست صمیمی با یك اشنا میشه. مرررسی از پیام تبریكت عزیزم

ساراسه شنبه 16 خرداد 1396 00:52

آسمان جوونم، دختر احساسی و دوست داشتنی، تولدت رو با هزاران ارزوی قشنگ بهت تبریک میگم...فکر کنم مث عروسی، باید از یک ماه قبل کارت دعوت میدادی برای تولدت.

پاسخ اسمان پندار : سلام سارای گلم، من جواب كامنتت را همون روز كه تایید كرده بودم مفصل داده بودم فقط انگار بی دقتی كردم و قبل ثبت ، ، تایید كردم جواب كامنتم پریده

مرررسی سارای گل و مهربونم، مرررسی از این ارزوی زیبا برای من، هاها تو این مورد فكر كنم حتی اگه یكماه قبل هم دعوت كرده بودم شب اخر كنسل میكردن البته بی انصاف نباشم و خوشبختانه از ٤ تا دوست كنسل كننده ٢ تاشون اخر دست اومدند و بقیه مهمونها هم كه بودند و دست اخر شب خیلی خوب و خاصی شد:) بازم ممنونم از پیامت

جودییکشنبه 14 خرداد 1396 20:17

بحر حال من هستم احساس تنهایی ممنوع

پاسخ اسمان پندار : مررسی جودی جون، بیگ هاگ

جودییکشنبه 14 خرداد 1396 20:16

سلام آسمان گلم خوبی وای که چقدر دلم تنگ شده بود برای سر زدن به وبت

آسمانی منم مثل خودتم نمی دونم چرا

هر کسی خواست دوستم بشه یک ضربه ای در نهایت نصیبم میکنه !!!گاهی فکر میکنم یعنی ما اینقدر تو دنیا تنهاییم باز خوبه آقا راستین هست بحر حال متاهلی اگر همسرت هم دلت باشه عالیه ،من گاهی فکر میکنم در نهایت اگر با جرج ازدواج نکنم چقدر اون طرف دوست خواهم داشت !!؟؟!این همیشه برام سواله که آیا قبل از اینکه عاشق باشی و ازدواج کنی بعدش عاشق خواهی شد؟؟

تازگی ها تعریف های بیشتری از تنهایی تو ذهنم‌میاد و حسابی درگیرم میکنه ولی اصلا حس تنهایی نکن من ۲۳ سالمه و شما ۴۰ ساله هیچ فرقی نداره سن آدم ها به هم نزدیکشون نمی کنه بلکه ذهنشون که بهم پیوند میده آدم ها رو ...فکر کنم بهم پیوند خوردیم راستی وارد شدن به دهه ۴۰ هیجان انگیز زندگی بهت تبریک میگم و می بوسمت

پاسخ اسمان پندار : مررسی جودی جون از پیام خوبت، یك واقعیت در مورد سن بهت بگم سن بالاتر كه هستی خیلی تفاوت سن حس نمیكنی اما خدا نكنه كوچكتر باشی، كلی طرف بنظرت بزرگتر میرسه:)) میدونی جودی جون بنظرم امكانش هست كه بعد ازدواج عشق بوجود بیاد اما بشرط اینكه طرفت خوب باشه. بعد نوع عشق هم متفاوت میشه، مثل مثلا تفاوت عشقت به مادر و پدر و خانواده، تو هر سن و دوره ای هم عشق های متفاوتی را تجربه میكنی. مرررسی بابت تبریك تولد، من هم میبوسمت

یکشنبه 14 خرداد 1396 16:06

بنظرم شما شایسته ستایش و احترام هستین. این مسایل نباید ناراحتتون کنه. موفق باشین

پاسخ اسمان پندار : مرررسی دوست گل و مهربونم، مررسی از اینكه به من لطف داری، خدارا شكرغیر از ٢ دوست بقیه اومدند و مهمونی خوبی شد، ازطرفی كلی پیام و كامنت از دوست و اشنا و همكلاسی و هم دانشگاهی داشتم و حسابی حالم را خوب كرد.

Hodaیکشنبه 14 خرداد 1396 02:24

آسمانی جانم،

من هم اینجا در اورلاندو این مشکل رو دارم، تکلیف دوستی ها مشخص نیست

پاسخ اسمان پندار : هدا جونم كامل میفهممت، متاسفانه اخر اخرش باید تصوراتمون از دوست و دوست حقیقی را با واقعیت جدا كنیم.

صبا- غار تنهاییشنبه 13 خرداد 1396 16:36

چقدر احساسات جریحه دار شده!

راستش من خیلی تو این باب حرفی ندارم.کسایی که خودشون رو دوستم می دونند دور و برم زیاده ولی واقعیت اینه که من فقط دوست اونام و اونا رابطه خاصی با من ندارن.

هیچ وقتم توی هیچ چیزی روشون حساب نمی کنم. کلا پذیرفتم آدما تنهان و بخاطر منافعشون مجبورن با دیگران در ارتباط باشند

البته در مورد شما خدا رو شکر همسرت یه دوست خوب حساب میشه.

پاسخ اسمان پندار : صبا جون اره اونروز خیلی ناراحت شدم، بعد دوباره به واقعیت برگشتم و خودم را جمع و جور كردم، كامل با همه جمله هات موافقم، بنظر من هم انسانها برحسب منافعشون دوستانشون را انتخاب میكنند، یكجور منفعت مادی و معنوی. اصلا ذات ادمیزاد اینطوره و اخرش نگاه میكنه ببینه چی بدست میاره، اما میدونی ته این معامله گری چیه؟ همونطور كه اشاره كردی، تنهایی

نسیم سلیمانیشنبه 13 خرداد 1396 11:35

سلام اسمان جان

من واقعا درکت میکنم.من هنوز که هنوزه تو دوست پیدا کردن مشکل دارم. مشکل من با نو یه مقدار فرق داره من فک میکنم بلد نیستم دوست پیدا کنم . از اینکه دوست دوربرم ندارم خیلی ناراحتم.

پاسخ اسمان پندار : سلام نسیم جون، دقیقا من هم اوایل فكر میكردم مشكل دوست پیدا كردن دارم. فكر كنم دوسه تا پست در مورد مشكل دوست پیدا كردن هم تو اردیبهشت و خرداد ٩٢ نوشتم، اما حالا كه شرایطم عوض شده و تو محیطی هستم كه همه پذیرای دوستهای جدیدند این مشكلم بخوبی حل شده با اینحال هنوز درگیر معنی و تعریف دوست حقیقی هستم..

مسافر زندگی

» نوع مطلب : یاداور ،چكه چكه  ،

چند سال بود که عضو اپلای ابرود بودم. خوب یادم میاد که با چه ولعی پستهای مختلف را میخوندم. همه کامنتها را. بیربط و با ربط. فقط برام مهم بود اونطرف اب باشه. خارج از کشو ر تا کلمه به کلمه کامنت را ببلعم. نمیدونم چی بود. ارزو. عشق. عقده! هرچی بود سالها بود که بجونم افتاده بود و داشت منرا ذره ذره میخورد.اینکه میگم ذره ذره ، اغراق نمیکنم. داشتم زنده زنده میمردم باید میرفتم.  یادم میاد بخشی را که مربوط به " شانس گرفتن پذیرش و فاند " بود را میخوندم و مخم سوت میکشید. همه با نمرات عالی تافل و چندتا چندتا مقاله و بین اونهمه دانشجوی شریف و امیرکبیر، شانس من با 12 سال فاصله تحصیلی و یک مقاله هیچ بنظر میرسید. چه دوره ای بود. حتی اگه یادتون باشه من برای دانمارک هم اقدام کردم. جالبه سابقه کارم که مو لای درزش نمیرفت مورد قبولشون نشد. اون زمان میگفتند افسرهای دانمارک سلیقه ای عمل میکنند و احتمالا نوع برگه سابقه کار من بعنوان داروساز که بصورت خاصی از طرف اداره دارو غذا درج و مهر شده برای اون افیسر نااشنا بوده. تو همون حین و بین رد مدارک دانمارک بود که پذیرش دانشگاه امریکام قطعی شد. من کورتر از اون بودم که بدونم مهاجرت و رفتن یعنی چی. بخصوص بدون فاند. اونهم تو سن 36 سالگی. همه این پروسه اقدام برای امریکا کمتر از یکسال طول کشید اما قبل از اون 7 سال. دقیقا 7 سال از عمرم در انتظار و اقدام برای کانادا سوخت. تیر و مرداد 92 بود که وقتی پروسه اپلایم برای کبک کانادا رد شد بفکر مهاچرت از طریق تحصیلی افتادم. همون موقع شروع کردم به خوندن برای جی ار ای و دوباره ایلتس دادم و تا زمستون 92 مدرک هردو را اماده کردم و برای چندتا دانشگاه در امریکا اپلای کردم. اون موقع انقدر جواب رد تو پرونده کانادام شنیده بودم که دور اپلای کردن برای دانشگاههای کانادا را خط کشیدم. همزمان برای دانمارک هم اقدام کردم. اردیبهشت 93 بود که دانمارک رد شد اما خبرپذیرش از دو دانشگاه تو نیویورک را شنیدم. حتی نیویورک بودنش هم برام مهم نبود. فقط امریکا. فقط خارج. 
بذار از اول بگم سال 83-84 بود که فکر رفتن افتاد به جونم. سال 85 مطمئن بودم که میخوام برم. برادرم شهریور همون سال به اسمونها رفت. قرار بود من و راستین ازدواج کنیم و چون برادرم خیلی منتظر ازدواج من و راستین بود بعد از مراسم چهلم توی یک مراسم خیلی ساده عقد کردیم و با هم همخونه شدیم. دی ماه همون سال تموم سکه های سر عقد را فروختیم و برای فدرال کانادا اپلای کردیم. زبان انگلیسی هردومون ضعیف بود. تقریبا در حد هیچ. این پروسه را انتخاب کردیم چون میتونستیم اول فایل نامبر بازکنیم. و بعدا نمرات زبانمون را ارائه بدیم. از همون موقع شروع به کلاس زبان رفتن کردم و اونقدر از رفتنم مطمئن بودم که  همون سال 85 به همه گفتم برای کانادا اقدام کرده ام یک سال دوسال و بعد سالها شروع به گذشتن کرد. و اشتیاق من برای رفتن تبدیل به تب و خواستن بی حد و حصر شد. عید 90 برادرم برای کبک اقدام کرد و ما هنوز منتظر بودیم که ازمون درخواست تکمیل مدارک کنند. اواخر همون سال بود که زمزمه برگشت تمام پرونده های مربوط به سالی که اقدام کرده بودیم (2007) و سالهای قبل و بعدش را شنیدیم. 300000 پرونده برگشت خورد. بدلیل تعداد بالای پرونده و عدم امکان فرصت رسیدگی به این تعداد .سال 91 رسیده بود. اون زمان نه رشته من و نه رشته همسرمورد نیاز کبک بود. اما کارشناس شرکت معروف اما کلاهبردار کنپارس به ما پیشنهاد اقدام از طریق مدرک فنی حرفه ای کرد. اینبار از طریق شرکت مهاجرتی کنپارس اقدام کردیم. همسر مدرک فنی حرفه ای گرفت. شرایط با سال قبلش که برادرم پرونده باز کرده بود متفاوت شده بود و کبک قبل از اقدام نمره زبان فرانسه میخواست. تموم پاییز و زمستون 91 معلم خصوصی گرفتیم و زبان فرانسه خوندیم. بگذریم که تو فاصله این سالها چه به من گذشت. عملا دیوونه شده بودم و تو خواب و بیداری فقط رویای رفتن داشتم. همه فکر و ذهنم رفتن بود. نزدیکیهای عید بود که هردو سطح b1 تس اف فرانسه را گرفتیم اما همون حول و حوش بود که شنیدیم اصلا هیچ پرونده فنی حرفه ای نتونسته پذیرش بگیره با اینحال مدارکمون را کامل کردیم و فرستادیم. همون موقعها شنیدم پروزه ای هست که میشه برای دانشگاههای اروپا اقدام کرد و بورسیه گرفت. بورسیه ای مخصوص مردم خاورمیانه. با کلی ارزو برای اونهم اقدام کردم. اردیبهشت 92 بود که اینجا را باز کردم. روزهایی که منتظر نتیجه پذیرش بورسیه اون پروژه دانشگاهی بودم. جواب منفیش اومد، خرداد بود که جواب منفی پرونده کبک هم اومد. از اردیبهشت به بعدش اینجا ثبته. هرروزش و هرماهش. تموم بیم و امیدهام. شاید باور نکنید اما من هنوز جرات ندارم برگردم و خاطران اون دوران را بخونم. حتی الان بااینکه تو نوشتن بعضی تاریخها شک داشتم بازم جرات نکردم حتی یک نیم نگاه برای اطمینان از تاریخها به ارشیوم بندازم. راستش اصلا امشب قرار نبود که زندگیم را دوره کنم. میخواستم براتون از بانکهای اینجا بنویسم. خط اول را که نوشتم کشیده شدم به این داستان. 
من مسیر طولانی اومدم. و هنوز راه طولانی در پیش دارم. سالها ساکن سرزمینم بودم اما مسافری درونم بود که با اتشی در سینه هرروزش را در ارزوی رفتن زندگی کرد و حال یک مسافر هستم که تمام زندگیش در چند چمدان خلاصه شده با ارزویی درسینه برای اسکان.


نوشته شده در : جمعه 26 خرداد 1396 

سیم سلیمانیچهارشنبه 31 خرداد 1396 17:09

سلام اسمان جان.

ببخش که دیر امدم چند روز به نت دسترسی نداشتم.

چه راه پر پیچ و خمی داشتی. خداروشکر به خاسته ات رسیدی و الان از موقعیتی که داری خوشحالی.

منم الان دقیقا حال روزهای قبل تورو دارم. ما هنوز اقدام نکردیم ولی احساس میکنم اگه الان که هم وقتش هم اگهه تلاش کنم موقعیتش هست این اتفاق برام نیوفته بعدا خودم رو سرزنش میکنم .

پاسخ اسمان پندار : سلام نسیم گلم، میبینی چه راه طولانی اومدم و چه راه طولانی پیش رو دارم، اما دركل از تصمیمم راضیم ، تو هم اگه فكرهاتون را كردی و همه جوانب را بررسی كردی و فكر میكنی مهاجرت با همه سختیهاش برات زندگی زیباتری از ایران میسازه اقدام كن، و اگه جدی هستی زودتر اقدام كن و مثل ما نگذار خیلی دیر بشه.برات ارزوی بهترینها را دارم

Hodaسه شنبه 30 خرداد 1396 23:38

آسمان جان

هدا هستم که پیام گذاشته بودم

پاسخ اسمان پندار : واای هدا من را ترسوندی، اخه من دقیقا تو اخرین پست اینستاگرام واقعیم این جمله را به انگلیسی نوشته بودم

سایهسه شنبه 30 خرداد 1396 17:53

اسمان جان خیلی خیلی خیلی خوب کاری کردی که آخرش رفتی... که نذاشتی یه عمر از هیچ خوشی اینجا لذت نبری چون دلت جای دیگه بود... خیلی سختی کشیده بودی و به نظرم حق داشتی که به فکر فاند هم نبودی و رفتی... میدونم هنوز مسافری اما مسافری که راهش رو انتخای می کنه بهتر از صاحبخونه ای هست که خونه اش رو دوست نداره! مثل خیلی از ماها که موندیم اما حسرت فرصت هایی که میشد از اینجا بکنیم و بریم رو هر روز به دوشمون میکشیم اینطرف و اونطرف!

پاسخ اسمان پندار : سایه گلم، برای اینجا بودن هزینه خیلی دادیم، شاید اگه كسی از دوستان ایران وضعیت زندگی همین چندماه پیشمون را كه دوتا همخونه هندی داشتیم میدید قطعامیگفت ما دیوونه هستیم كه زندگی ایران را از دست دادیم تا این زندگی را بدست بیاریم، همین الانش هنوز خیلی مونده تا به نقطه ای كه بودیم برسیم، اما چیزهایی هست كه دلگرممون میكنه مثل امید برای اینده بهتر،دیگه اینكه بقول تو صاحبخونه ای نیستیم كه خونه اش را دوست نداشته باشه، درسته كه هنوز با حس تعلق داشتن به اینجا و شهروند بودن كه لازمه حس امنیت هست هم خیلی فاصله داریم اما امید داریم كه روزی اینجا خونه دوممون بشه، امیدوارم و امیدوارم تمام دوستانی كه ارزوی رفتن دارند به ارزوشون برسند

کامشینیکشنبه 28 خرداد 1396 23:10

آسمونی جان چی شده که یاد این موضوع افتادی دوباره؟ الان که بخش عظیمی از سختی ها گذشته به روزهای آِینده با دیده مثبت نگاه کن و از تجربه ات استفاه کن و شاد باشه.

اینقدر هم چکه چکه خون به دل ما نکن. دیدگاه خیلی ها به مهاجرت همین جوری بوده و براشون دوران گذار از شوک واقعیت طولانی گذشته. اگر برای بقیه گذشته تو هم به سلامت از این مسیر عبور خواهی کرد. این بار با چشمانی تمام باز.

پاسخ اسمان پندار : كامشین گلم، دوست نازنینم، واقعا نمیدونم چی شد گذشته را مرور كردم، اصلا قرار نبود. میدونی كامشین جان من هم دوره گذر سختی داشتم هم دوره وصال سختی، غیر از دوسال اول گذار كه قلبم چكه میكرد، دوسه سال اخر قبل اومدن از درون خراب و مجنون شده بودم، دیگه هیچی جز رفتن نمیدیدم، اما بگذریم، واقعا بگذریم، الان خیلی خیلی خوبم، قلب و لبم شاد و خندونه، گاهی قلمم چكه میكنه اما قلبم میخنده و به اینده امیدواره.

شنبه 27 خرداد 1396 21:38

آسمان جان، متاسفانه یا خوشبختانه، مهاجرت برای نسل دهه ۵۰ و ۶۰ در واقع پاسخی بوده به مجموعه ای از ناکامی های اجتماعی و نبودن فرصت برای یک زندگی شاد و معمولی. همه ما در این نوع عقده های اجتماعی شریکیم.اگرچه که به نظر من با همه مشکلات مهاجرت از نوع تحصیلی، آینده خوبی در انتظار ماست.

مهم این هستش که یاد بگیریم زندگی رو مزه مزه کنیم و لذت

ببریم.

پاسخ اسمان پندار : نگو كه من را میشناسی؟

اره دوست غریبه یا اشنا، درست میگی نسل دهه ٥٠-٦٠ خیلی سختی كشیده. من خودم هم دوران سختی داشتم ، شاید برای همین هم بلدیم خوب مبارزه كنیم و جلو بریم، باهات موافقم كه مهاجرت تحصیلی حسنهای زیادی داره، یكجورهایی سرمایه گذاری هست كه با فرصتهای كاری بهتر جوابش را میگیریم. زندگی را باید جرعه جرعه مزه كرد

بهارکجمعه 26 خرداد 1396 23:31

عزیزم. آدم یه بار زندگی میکنه. باید بهت بگم اشتباه نکردی. واقعا مثل یه شیرزن برای خواسته ات جنگیدی. با همه موانع مبارزه کردی. خدا هم جای حق نشسته و بین کسانی که میشنن و حرف مفت میزنن و کسانی که با تمام وجود برای خواسته شون میجنگن فرقی قائله و مزد زحمات هر کسی رو به همون نسبت عطا میکنه. امیدوارم موفق تر از پیش باشی و بتونی به آرزوهات برسی و از همه مهمتر این که در کنار همسرت آرامش پیدا کنی.

پاسخ اسمان پندار : بهارك گلم، ممنونم از تعریفت، اررره دیوانه وار میجنگیدم، به هر دربسته ای میخوردم بلافاصله دنبال دردیگه ای میگشتم، اما تو روحیه ام هم تاثیر گذاشته بود مدتها بود كه خوشحال نبودم، خوشبختانه رسیدم و حالا باز هم دارم میجنگم، بازم برای بهترشدن و موفقیت دارم تلاش میكنم اما اینبار یك لبخند هم رو لبم دارم. ممنون از ارزوی قشنگت، الهی امین. و خداكنه اینبار جواب زحماتم را دیر و نفس بریده نگیرم:)

شلالهجمعه 26 خرداد 1396 09:49

هزینه خیلی سنگینی دادی ولی اگه این راه پرپیچ و خم رو نمیومدی و به اینجا نمیرسیدی با همه موفقیت هایی که در کشورت به دست میاوردی هرگز احساس خوشبختی نمیکردی

چقدر خوب که تسلیم نشدی و به آرزویی که با تمام سلول هات میخواستی رسیدی

از صمیم قلب آرزو میکنم بعد از این مسیرت هموارتر و شانس یارت باشه

پاسخ اسمان پندار : اوووف شلاله نگو و نپرس، نفسم تو این راه گرفته شد واقعا نمیدونم اگه نمیومدم چی میشد، دق میكردم .و بقول تو هرچقدر جلو میرفتم هیچوقت احساس خوشبختی نمیكردم، برام دعا كن زودتر به گرین كارت برسیم، یواش یواش اونهم از ارزو داره تبدیل میشه به نیاز و واقعا به شانس برای زودتر گرفتنش احتیاج داریم.

No comments:

Post a Comment

 سلام این وبلاگ آرشیویست از وبلاگ قبلی من mennomen.mihanblog.com اما مطالب جدید رو در بلاگ اسکای منتشر خواهم کرد لطفا اونجا سربزنید!  ممنونم...