Monday, December 14, 2020

 مهر 1399

سال اخر تحصیلی

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا ( سال هفتم) ،

سلام دوستهای خوبم، یک هفته ای هست که مدرسه رفتن و کار تو دانشگاه را شروع کردم، کارهام یواش یواش داره به روال سابق برمیگرده، یک جورهایی حتی ذوق شروع را داشتم چون قراره تغییرات زیادی تو همین پاییز داشته باشیم ، جواب ۱۴۰ میاد من باید تزم را کامل کنم و دفاع کنم، یک سری کارهای اداری مربوطه هم هست که گذاشتم تا یکی دوماه دیگه راجع بهشون تصمیم بگیرم مثلا نمیدونم باید برم روی opt و ead opt کارت که کارت کار هست را بگیرم یا ۴۸۵ را فایل میکنم و ead کارت گرین کارت را استفاده کنم، ترجیحم دومی هست و پس باید تا میتونم کارهای دفاعم را عقب بندازم و مثلا بذارم برای اوایل فوریه. دیگه اینکه ما یک تصمیم مهم دیگه هم گرفتیم، میدونید که سالهاست من ازدواج کردم و تا همین یکی دوسال پیش نمیدونستیم میخواهیم بچه دار بشیم یا نه، دیگه پارسال بود من تصمیمم را گرفتم اما با وجود وضعیت معلق دانشجویی این پروسه را مرتب عقب انداختیم، اما دیگه نشستیم یکماه پیش با راستین درمورد زمانش تصمیم گرفتیم، دیدیم با اینکه سال دیگه از لحاظ زمانی خیلی خیلی برای ما بهتره اما دیگه سن و سالمون اجازه نمیده، خصوصا که ما اعتقاد به تک فرزندی نداریم، خلاصه این هم یک تصمیم و وضعیت تغییری دیگه میشه برای سال پیش رو، رو این حساب مثلا من موهام را رنگ کردم چون بهتره مواد شیمیایی تو دوره بارداری استفاده نشه، هرچند روزانه با کلی مواد سرطان زا تو ازمایشگاه برخورد دارم و باید خیلی خیلی بیشتر مواظب باشم. شروع به استفاده از مکملها کردیم تا بدنمون تو بهترین شرایطش باشه، من دارم برنامه ریزی میکنیم چک اپهای پزشکیم را انجام بدم و خلاصه سعی میکنم بعضی اصول پزشکی را تا حدی مراعات کنم. خلاصه اگه از حال دلم میپرسید خوبه و با شور و ذوق منتظر رسیدن فصل تغییرات زندگی هستیم . راستی دوستان لطفا بهم پیشاپیش تبریک نگید شایداصلا نازا دراومدم. و از همه بدتر ۱۴۰ امون ریحکت شد :))


نوشته شده در : پنجشنبه 10 مهر 1399 شلالهپنجشنبه 17 مهر 1399 10:27

باورم نمیشه بلاخره بعد ماهها پیفام من ارسال شد :)

اینقدرم از حالا نفوس بد نزن

خدا رو چه دیدی بلکه دوقلو شد:))))))

پاسخ اسمان پندار : سلام‌ شلاله جان چطوری؟؟

اخ اخ امان از این وبلاگ کامنت خور، ببین خودم اومدم برای این پست چندبار کامنت بذار ببینم خوب شده یا نه، نشد که نشد ،قشنگ میفهممت::))

شلالهپنجشنبه 17 مهر 1399 10:22

خیلی خوشحالم که کارات خوب پیش میره آسمانی جان و خوشحالتر که تصمیم به بچه دار شدن گرفتین اونم با برنامه ریزی قبلی و حس مسیئولیت


پاسخ اسمان پندار : شلاله جون ممنونم ازت یار قدیمی، اره خوشبختانه همه کارهام کمابیش به خوبی داره میره جلو، یکم روندش کند هست اما خوبیش اینه رو به جلو هست. خوشحالیت را هم حس کردم، مرسی

زریدوشنبه 14 مهر 1399 10:25

حال میکنم باهات که اینقدر منطقی هستی.

اینکه حال دلت خوبه با اینکه همه ی این کارها و برنامه ها میتونه استرس زا باشه، خیلی خوبه. چقدر حس خوبی داشت خوندن این جمله ات.

امیدوارم برسه کامنتم حقیقتش اینقدر ارسال نمیشه هی میخوام بنویسم ولی یه حس اینکه ارسال نمیشه نمیذاره بنویسم. یه کامنت دیگه هم قبلا ارسال نشد سیو کردم تو گوشی برم بعدا دوباره اون را ارسال کنم :))) همچین آدم پیگیری هستم من خخخ

پاسخ اسمان پندار : سلام زری جون، نمیدونی چقدر این وبلاگ را بخاطر وجودشماها دوست دارم. خیلی مواقع حرف زدن با شما کلی بمن انرژی داده و یا سبکم کرده. ممنونم. این چندماه دیگه خیلی کار باید انجام بدم و حقیقتش ووضعیت پادرهوایی خسته کننده ای هست، فقط میدونم و مطمینم همه برنامه ها انجام میشه و اگه نشه یک راه دیگه براش پیدا میکنم.راستی زری انگار وبلاگه بابت کامنت خوب کذاری خوب شده. خودم هم امتحان میکنم تا مطمین بشم

ربولی حسن کورشنبه 12 مهر 1399 18:09

سلام

امیدوارم موفق باشید

کاش همه کسانی که قصد بچه دار شدن دارند این طور با برنامه عمل کنند

پاسخ اسمان پندار : سلام و ممنون دکتر عزیز، من و راستین خیلی انعطاف پذیریم و مثلا میتونیم دران برنامه سفر بچینیم اما سعیمون را میکنیم که همه چی را برای بچه رو برنامه جلو ببریم چون بنظرم همین نکات ریز خیلی مهمه.

صفوراجمعه 11 مهر 1399 20:45

سلام.فکر کنم اسم رو ننوشتم.ببخشید.صفورا هستم

پاسخ اسمان پندار : سلام اخ ببخشید منم صبح اول وقت بود چشمهام البالو‌گیلاس چید نمیدونم چرا اسم صبا دیدم :))

جودیجمعه 11 مهر 1399 16:24

آسمان جون من میخام بت تبریک بگم ولی! تبریک بخاطر شروع گرفتن این تصمیم و براش برنامه ریختن بی توجه به نتیجه ای که میتونه داشته باشه. میدونی ماها که دانشجویی اومدیم یه کشور دیگه از بس که همه چی با سختی برامون همراه بوده و هعی خوردیم تو دیوار و بلند شدیم انتظار همه چیو داریم دیگه. با خوندن اون جمله اخرت خنده تلخی داشتم دلیلشم این بود که مقایسه کردم ناخوداگاه به زندگی یه امریکایی معمولی که وقتی تصمیم میگیرن یه حرکتیو بزنن فقط خوبیاشو میبینن اما ماها به بدترین حالتش هم فکر میکنیم.

دلم روشنه برات آسمان. روزای خوب نزدیکن.

امیدوارم کامنتم برسه.

پاسخ اسمان پندار : جودی جون، چقدر خوب دردها را میفهمی و نشونه ها را میبینی. دقیقا زندگی یک مهاجر تماما همراه با جنگیدن برای بدست اوردن بدیهیات یک نفر امریکایی هست. ماها یاد گرفتیم که همیشه پلنهای bو c و z برای اینده امون داشته باشیم از بس رو هیچ چیزی نمیتونیم ۱۰۰ درصد حساب کنیم، مثلا خود من اگه جواب ۱۴۰ منفی بشه هزارتا برنامه دیگه باید بریزم و از حالا باید به همشون فکر کنم، گاهی وقتها هم درلحظه باید تصمیمهای مهم و حیاتی بگیریم.

مثلا همین دیروز یک اتفاق دیگه توی لب افتاد که باز منرا به چالش کشید و لازمه که بتونم درست واکنش نشون بدم.

ممنونم ازت و به امید روزهای طلایی برای تو و خودم و همه بچه های دانشجوی مهاجر

جمعه 11 مهر 1399 10:23

سلام.امیدوارم همه چیز جوری پیش بره که دوست دارید.منم بچه دوست ندارم.

پاسخ اسمان پندار : سلام صبا جون، من کلا طرفدار بچه ها نیستم و راستین هم با اینکه بچه دوسته کاملا مخالف بچه برای خودمون بود اما راستش من نشستم و زندگی بدون بچه و با بچه در اینده دور را تصور کردم و دیدم بودنش بهتر میتونه باشه خلاصه اینطوری تصمیم گرفتم

برنامه برای دفاع

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا ( سال هفتم) ،

دوستان این پست برنامه ریزی توی مغزمه که بحای اینکه اون تو بمونه اومده رو کاغذ، خلاصه نخوندید چیز مهمی را از دست نمیدید. تو مترو نشستم و دارم میرم که یک دوهفته سنگین کاری را شروع کنم، این چندروزه فکرهام را در مورد زمان دفاعم کردم، من یا باید تا اول دسامبر دفاع کنم که برای ۲۰۲۰ فارغ التحصیل بشم یا اگه بعد از اون بشه، مثلا دسامبر یا فوریه، تاریخ فارغ التصیلی میخوره ماه می، و اگه قراره برم پست داک شروع کارم اون موقع میشه. استادم چندروز پیش گفت که پست داکم همین حقوقی را میخواد بهم بده که از سپتامبر برام درنظر گرفته، اون موقع چک و چونه نزدم اما حقیقتش اسن مقدار کمه و باید باهاش حرف بزنم. دیگه چون مطمینا ead کارت گرین کارت را تا دسامبر ندارم باید برای opt اپلای کنم و دراخر دوماه سوپر فشرده نوشتن تز و استرسش میمونه، خلاصه هرچی حساب کردم دیدم اصلا معقولانه نیست که اینهمه فشار را تحمل کنم که زودتر برم رو پست داک و شاید استادم قبول کنه که حقوقم را بیشتر کنه، درنتیجه دفاعم را میذارم تو دسامبر یا فوریه. بعد چون فارغ التحصیلیم می درنظر گرفته میشه لازم نیست برای opt اقدام کنم و انشالله ۱۴۰ هم مثبت میشه و میتونم ead گرین کارت اقدام کنم. دیگه اینکه جدیدا این صبر و انتظار داره کم کم رو روحیه ام اثر میذاره، خنده و سرزندگی همیشگی ام داره محو میشه. البته یک علت دیگه هم میتونه داشته باشه توی لب فعلا فقط خودم هستم و یک پسر موجی که بدجورداره با اعصابم بازی میکنه. گهگاهی هم بچه های دیگه میان درحد چندساعت یک روز در هفته و از صبح تا شب فقط منم و این پسر که ادم را با رفتارش روانی میکنه، قبلا خیلی سعی کردم با دوستی باهاش رفتارش را معقول و قابل کنترل کنم اما دیدم عملا دارم بهش کولی میدم تا لطف کنه و قابل تحمل باشه، کولی دادن را که بس کردم زده به سیم اخر:(( خوب من رسیدم ایستگاه


نوشته شده در : شنبه 19 مهر 1399 ربولی حسن کوردوشنبه 21 مهر 1399 18:37

سلام

وای ببخشید من خوندمش!

پاسخ اسمان پندار : چرا خوندید!!!!!! خخخخ شوخی کردم، چون میدونم این جور مطالب برای خواننده خسته کننده هست اما نوشتن برای من یک جور تنظیم فکر و حتی تراپی هست:)

پاییز تلخ

» نوع مطلب : چكه چكه  ،غرانه ،روزها در اون سر دنیا ( سال هفتم) ،

یادتون میاد من چقدر عاشق محیط ازمایشگاهمون بودم و همیشه میگفتم یکی از دلایلی که میتونم ساعتها کار طولانی و سخت را تحمل کنم محیط شادش هست و اینکه همیشه مشغول خندیدنیم. حالا بیشتر از یکساله که محیط ازمایشگاه بد و بدتر میشه، پارسال ایکا و نادوست دعواهای سنگینی داشتن، موبور ادمی بود که دیگران ازش حساب میبردن، از پاییز پارسال که رفت، نادوست شروع به اذیت کردن ایکا کرد، از اونطرف این پسره خل و چل کم کم ازمایشگاه را کرد خونه خاله، طوری که فقط کم مونده تشک و بالشش را هم بیاره تو لب، تو زمان کرونا همه دانشگاه تعطیل بود و تو خونه هاشون بودن الا این پسره چل، حالا چرا من عملا به این ادم بد و بیراه میگم به خاطر کاری که کرد، اول میخوام از مشکل ذهنیش بگم تا بعد داستان را تعریف کنم، با اینکه فوق العاده باهوشه اما با خودش حرف میزنه، بعد اگه ببینه کسی متوجه شد و نگاهش میکنه وانمود میکنه با تلفن داره حرف میزنه، بعد مرتب راه میره، لب ما دوتا در داره، از این در میره از اون در میاد و پشت سر هم اینکار را تکرار میکنه، همینطور میره از در بیرون و دوباره برمیگرده، رو این حساب دوستی نداره اما من همیشه میگفتم درسته رفتارهاش عجیبه اما بنظر بچه خوبیه و باهاش دوست شدم، ایکا هم رو حساب من باهاش دوست شد، حالا امسال که من ازمایشهام را شروع کردم فقط من هستم و این خل و چل، تو پست قبلی گفتم که با توصیه غلط موبور وسایلش را که رو میز و قفسه بود جمع کردم، خلاصه رسما دیوانه شد و شروع کرد پرت کردن سطل اشغالها و وسایل رو زمین، دیگه طاقتم تموم شد به استاد نامدیر و نابخردم ایمیل زدم که اینطور و اینطور جواب نداد، سه تا ایمیل زدم فقط یک ایمیل کوتاه زد کی را میگی و دیگه هیچی، دوشنبه صبح بود که مطابق معمول هم من بودم و هم خل و چل، استادم اومد و گفت مشکل چیه و اون موقع بود که خل و چل شروع کرد دروغ رو دروغ گفتن ( منرا میشناسید سرم بره نمیتونم دروغ نمیگم) ، ومیدونید استادم به من چی گفت، گفت اشتباه کردی به وسایل شخصیش دست زدی و رفتار اون(پرت کردن وسایل) عکس العمل بوده به کار تو( میخواستم بگم تو هیچ کشوری پرت کردن وسیله عکس العمل منطقی حساب نمیشه) اما لال شدم. بعد خل و چل که اوضاع را به نفع خودش دید یک دفعه به استادم گفت این اسمان مشکل روانی داره، برای خودش داستان میبافه و تصویریازی میکنه، یعنی شوک شدم، حتی نمیتونستم جوابش را بدم فقط دوسه بار گفتم واقعا؟! و میدونید استادم چی گفت، من عجله دارم باید برم سرکلاس و رفت، میدونید از رفتار خل چل شوک شدم چون فکر نمیکردم انقدر کثیف بازی کنه اما رفتار استاد و سوپروایزرم دلم را شکست، این یکی دوماهه با وجود اینکه کم اورده بودم اما سعی میکردم مثبت باشم، اما با این ضربه یکهو شکستم، با اینکه این اتفاق دوشنبه افتاده و امروز جمعه هست هنوز نتونستم هضمش کنم، انقدر از رفتار استادم ازرده خاطر شدم که دلم نمیخواد برم دوباره راجع به این قضیه باهاش حرف بزنم، خل و چل هرروز ازمایشگاهه، تموم درس خوندن، غذا خوردن، کلاسهای انلاینش تو همون لبه، از اونجا که هیچ دوستی نداره و‌مهمتر نابهنجار هست و‌کارهاش نرمال نیست، تموم‌ وقتش را به درس خوندن تو لب میگذرونه، منم به خاطر کارهای تز و گرنت مجبورم تو لب باشم، تحمل دیدنش برام سخت شده اما چاره ای ندارم چون تا دو سه سال دیگه فارغ التحصیل نمیشه( همزمان داره داروسازیpharmd و phd) میخونه. خلاصه اینم وضعیت این روزهای من، شاید بهتره بگم شانس خراب من، چاره ای ندارم باید تحمل کنم تا دفاع کنم و‌ این پست داک که دیگه براش ذوقی ندارم هم تموم بشه، راستین میگه روزی میرسه که حتی اسم خل و چل را هم بیاد نمیارم، روزی میرسه که فراموش میکنم استادم با نابخردی و نا تدبیریش چقدر باعث شد اذیت بشم، اما الان و سال تحصیلی پیش رو را چکار کنم؟ جالبه بدونید همین استاد رسما داره به ایکا ظلم میکنه و ایکا روزشماری میکنه که وقت دفاعش برسه و از این دانشگاه و مهمتر لب فرار کنه)، خلاصه امسال پاییز، به تموم انرژیهای مثبت عالم احتیاج دارم تا این حجم دلگرفتگی و بیتابی را از دلم پاک کنم.


نوشته شده در : شنبه 19 مهر 1399 جودییکشنبه 27 مهر 1399 19:22

سلام آسمان. خوبه که تا چشم روی هم بزاری این روزا هم میگذره و تموم میشه. برای من رفتار استادت خیلی جالبه الان که کامنتا رو خوندم و دیدم چقد حقوق برای موبور در نظر گرفته یه بار دیگه عددها رو خوندم که باور کنم! خودمونیم این استادت خیلی ادم چیپیه! برام جالبه که این گرنتی که میگیره باید همه رو خرج کنه پس این چیپ بازیش برای چیه!؟! اخه نمیتونه که بزاره تو حساب خودش این پولو! چرا اینطوریه این ادم. نکته دیگه اینکه انقدر جو دکترا مسموم و بده که وقتی فارغ التحصیل میشی هنوز تا مدتها ذهنت درگیره این جو مسمومه. تجربه بهم ثابت کرده وقتی تو دوره هستی سعی کن برای خودت دلخوشی های کوچیک درست کنی تا ذهنت تماما درگیر این جو مسموم نشه. چه از هر دری سخنی گفتم!!! امیدوارم کامنتم برسه این بار.

پاسخ اسمان پندار : جودی جون، این انتظار خیلی داره اذیتمون میکنه اما چاره ای نیست، در مورد استادم کامل درست گفتی، ایکا هم نظر تو را داره که استادمون خیلی خسیسه و منم موافقم، گرنت ما یک میلیون دلاری هست، سال اول ۵۰۰ هزار دلار و سال دوم و سوم ۲۵۰ هزار دلار، بعد فقط من هستم که قراره از شیر مرغ تا جوون ادمیزاد این پروژه را یک نفری انجام بدم و موبور و یک دختر دیگه برای بعضی کارهای دستگاه، بعد به موبور و اون دختر انقدر کم میده، به من هم فعلا درحد دانشجوی phd دانشگاههای دیگه میده( از سپتامبر که هنوز هم پولی بدستم نرسیده) بعد بقول تو باید این پول خرج بشه و تو‌جیب کسی هم که نمیذاره بره، واقعا با اینهمه پول میخواد چیکار کنه، چیزی که فقط برام مسلمه وقتی برم رو پست داک اگه حقوق کم پیشنهاد کنه به هیچ عنوان قبول نمیکنم. جودی چقدر این بخش اخر کامنتت برام شیرین بود، بهم امید داد که این دوره مسموم همیشگی نیست و تموم میشه:))

مائدهشنبه 26 مهر 1399 04:51

چقدر سخت آسمان. چقدر سخت. و چقدر وحشتناک. من اینجوری با همچین کسی مواجه نشدم تا به حال واسه همین کامل درکت شاید نکنم اما در حد معمولیشم شده ادمها خارج از تحملم بوده باشن. کاش میشد زودتر حل میشد همه چیز برات. امیدوارم چنان غرق کارت بشی متوجه حضورش نشی اصلا.

پاسخ اسمان پندار : مائده جان ، اره خیلی سخته خصوصا که اینجور مسایل را باید استاد و‌سوپروایزرت حل کنه که استادمن ترجیح میده اصلا دخالت نکنه( یا مثل این سری که گفت چیز میز انداختن این پسره طبیعی بوده یک مدیریت اشتباه بکنه) خوشبختانه پسره هفته پیش سربسرم نداشت، اما از اونجایی که نرمال نیست نمیشه زیاد پیش بینیش کرد، چندروز پیش داشتم با بچه های یک لب دیگه حرف میزدم‌ میگفت همه از مریضی این باخبرن ، حتی رییس دپارتمان، فقط ظاهرا تنها کسی که خبر نداره استاد خودم هست که کلا تو باغ نیست. ارزوت خیلی خوب بود و سفت و سخت سعی میکنم دعا و‌ارزوت را براورده کنم:))

شلالهچهارشنبه 23 مهر 1399 13:47

منم همچین شرایطی رو نجربه کردم و واقعا میفهمم چی میگی آسمونی همین الانشم یه همکار روانی دارم که هفته ای یه بار مجبورم ببینمش، ولی یاد گرفتم که تحمل نکنم بلکه بی تفاوت باشم تحمل کردن خودش ویرانگر هس ذاتا! حالا تو فقط دو سال این روانی مریض رو قراره ببینی و خداروشکر با هم پروژه هم ندارین

ولی رفتار استادت خیلی منو به فکر برد اگه به جای تو موبور هم بود اینطوری واکنش نشون میداد به اون مردک !!؟ میدونی آسمونی هم اون مردک هم استادت فقط یه مقطعی در زندگی تو هستن اینش دل آدم رو آروم میکنه تا مجبور نیستی برای همیشه ببینیشون

پاسخ اسمان پندار : شلاله خیلی راهکار خوبی دادی، دقیقا بی تفاوت بودن راه حله، یعنی سعی کنم نه رفتارها و نه کارهاش را ببینم، باهاش هم حرف نمیزنم چون فرصت پیدا میکنه برای چرت و پرت گویی. ببین استادم کلا به جنس مذکر رسما اعتماد بیشتری داره، بعد موبور خیلی خیلی ادم محافظه کاری هست..... اگه بخوام بنویسم خیلی میشه، فقط همین استاد بعد از اینهمه زحمت موبور الان که بعنوان مشاور پروژه استخدامش کرده سالی ۲۰۰۰ دلار براش درنظر گرفته( خودموبور انتظار ماهی ۱۰۰۰ دلار داشت) یعنی بنظرم استادم نمک نشناسی کرد. البته موبور تو پروژه موند چون بعنوان نویسنده دوم کلی مقاله از این کار بعد ۴-۵ سال در میاد( با وجود fda) زمان مقاله ۴-۵ برابر شده. ببخشید از هردری گفتم

ربولی حسن کوردوشنبه 21 مهر 1399 18:44

سلام

واقعا وضع غریبیه

امیدوارم زودتر نجات پیدا کنین

فقط توی جمله لب ما دوتا در داره یه لحظه مکث کردم تا متوجه منظورتون شدم :دی

پاسخ اسمان پندار : سلام منم هربار کامنت شما را میخونم تصور میکنم چطور گیج شدید و خندم میگیره، اما انصافا لب خیلی راحت تر از ازمایشگاه ( ۴ سیلابی) تو دهن میچرخه، حالا فکر کنید بخواهیم بگیم از این ازمایشگاه به اون ازمایشگاه چه کلمه باحالی میشه:))))

صفورایکشنبه 20 مهر 1399 22:37

دلم میخواد بهت بگم برو بجنگ و حقش رو بذار کف دستش ولی میدونم شرایطش رو نداری.پس وقتی تصمیم گرفتی تحمل کنی حداقل دیگه بهش فکر نکن و خودت رو سرزنش نکن. این روزا میگذره. به هدف بزرگت فکر کن.

پاسخ اسمان پندار : صفورا جان اعصاب فولادی میخواد که با ادم روانی دربیافتی، مخصوصا این بشر ساخته شده برای روی اعصاب ادم راه رفتن، دقت میکنه ببینه چه چیزها و کارهایی ازارت میده بعد اونها را انجام میده، دیروز یک قضیه پیش اومد که حداقل برای من معلوم شد داره تو ازمایهاش تقلب میکنه( بنظر میاد بجای ازمایش واقعی داره عدد سازی میکنه) استادم هم اونجا بود ( کلا تو باغ نیست و خیلی خیلی مستقیم باید مطلبی بهش گفته بشه که بفهمه) خلاصه اگه استادم هم فهمیده باشه با دست خودش گور خودش را کنده و اینجاست که میگن خدا جای حق نشسته

صفورایکشنبه 20 مهر 1399 11:30

دوبار نمیتونم بنویسم ولی فقط بگم که عکس العملت طبیعی و به خودت زمان بده

پاسخ اسمان پندار : اره من خودم هم که گاهی متنم میپره واقعا نمیتونم دوباره بنویسم، مرسی صفوراجان

صفورایکشنبه 20 مهر 1399 10:27

کلی نوشتم ولی نیومد

پاسخ اسمان پندار : اخ صفورا جون، میبخشید، ببین عزیزم قبل فرستادن یک کپی از متن بگیر که اگه نیومد و‌پرید متن را داشته باشی، نمیدونم از دست این میهن بلاگ چیکار کنم، بخوام هم وبلاگ را عوض کنم ارشیوم را نمیتونم جابجا کنم :(

شنبه 19 مهر 1399 18:21

وای آسمون عزیز تجربه خیلی بدی را داری پشت سر میگذاری خیلی وحشتناکه من هم داشتم روزی چندین ساعت با یه آدم روانی نامرد گذراندن کار خیلی خیلی سخته من هم اون آدم را سه سال تحمل کردم تا حرفی میزدم همه می گفتن میدونی که دیوانه اس چیکارش کنیم ببین به حدی رسیده بود که اون موقع ها تنها آرزوی من این بود که یه روزی این نیاد و من واسه خودم بتونم نفس بکشم وقتی تو خونه از دستش گریه میکردم بابا میگفت رویا تو خوب باش تفاوت آدمها تو هویت و شخصیت تو همین چیزهاس قرار نیست همه مثل هم باشند اون مریضه از این به بعد نگاهت به اون نگاه به یه آدم مریض باشه که شاید مشکلات زیادی را به خصوص تو بچگی داشته اون سالهای سیاه گذشت و من به حرف پدرم رسیدم چون وقتی اون نادوست سرطان گرفت تو حرفهاش فهمیدم چه بچگی تلخی را گذرانده و به عنوان تربیت سختیها و شکنجه های زیادی را از طرف خانواده تحمل کرده.عزیزم این همکاری که متاسفانه مجبوری تحملش کنی مریضه چاره ای نیست آدم را له میکنه اما این رفتارش لااقل به تو نشون داد که تو هم بدونی چیکار کنی و فهمیدی که با چه آدمی طرفی من کاملا درک میکنم اسم و یاد این آدمها خاطرات خوبی را زنده نمیکنه و چندش اوره اما تو هم فعلا تحمل کن با سیاست دوری دوستی فکر کنم تا زمانی که اونجا هستی نه خیلی بهش نزدیک شو نه دور خوبی قضیه اینه که زمان ثابت نیست و این نیز بگذرد مراقب خودت باش موفق باشی

پاسخ اسمان پندار : رویای عزیزم سلام، ممنونم که برام نوشتی و از خاطره تلخت گفتی، دقیقا من امروز شنبه که روز تعطیله اومدم دانشگاه و اینجا نیست( میدونم شنبه ها میره داروخانه کاراموزی میکنه) تو نمیدونی چقدر حس خوب دارم که نیستش اما بقول تو باید یاد بگیرم این دوره دو ساله را تحمل کنم، خوشبختانه همکار مستقیمم نیست و رو هیچ پروژه ای با هم کار نمیکنیم و گرنه منم روانی میشدم، بهترین راه اینه بی تفاوت بشم، خودت میدونی خیلی خیلی کارسختیه، سه سال تو اون شرایط بودی، چقدر اذیت شدی. و بهتر میدونی ادمهای روانی عمدا کاری میکنن که عصبی بشی مثلا اگه نشستم در یک دراور را هی باز و بسته کنه، دستمال میخواد برداره از جا دستمالی با پرسرو‌صداترین حالت ممکن انجام بده و از این جور کارها،و فاجعه اونهمه دروغ بود و نسبت دادن مریضی خودش به من. اما بقولی اینجور ادمها اخرش تو جامعه موفق نمیشن و دود کارهاشون تو چشم خودشون میره، دوسال با منه، بعدش چی، همین الانش که هیچ دوست درست و حسابی نداره چی؟؟ سعی میکنم اینها را مرتب بخودم یاداوری کنم که بتونم خونسرد و بی تفاوت باشم، بازم ممنونم، امیدوارم که الان محیط کار سالم و شادی داشته باشی

No comments:

Post a Comment

 سلام این وبلاگ آرشیویست از وبلاگ قبلی من mennomen.mihanblog.com اما مطالب جدید رو در بلاگ اسکای منتشر خواهم کرد لطفا اونجا سربزنید!  ممنونم...