Monday, December 14, 2020

 سلام این وبلاگ آرشیویست از وبلاگ قبلی من

mennomen.mihanblog.com


اما مطالب جدید رو در بلاگ اسکای منتشر خواهم کرد لطفا اونجا سربزنید! 

ممنونم دوستان

https://mennomen.blogsky.com/

 آذر 1399

روزانه

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا ( سال هفتم) ،

روزها اروم و درانتظار بدون هیچ اتفاق خاصی میگذره، اکثر هفته ها را به ازمایشهای گرنت میگذرونم. استادم بشدت اصرار داره که تا اخر دسامبر دفاع کنم اما عملا من پشت گوش میندازم، مثلا این اخر هفته پنجشنبه و جمعه دانشگاه نرفتم که بندازم سر اخر هفته و سه چهارروزی بشینم سر نوشتن تزم، اما بجز دوساعت میتینگ که داشتم رسما حتی لای فایل تزم را هم باز نکردم، یک جورهایی چون میدونم بعد دفاع و شروع پست داک عملا کار و زندگی و برنامم همونه انگیزه بالایی برای فشار اوردن رو خودم ندارم، خصوصا که اگه تکلیفم معلوم نشه باید از او پی تی برای پست داک استفاده کنم که ترجیحم نیست. خانوادم جدیدا راجع به زمان ایران رفتنم و برنامه هام میپرسن، خوب اگه همه چی خوب پیش بره ما عید میتونیم بریم ایران، اما زندگی نشون داده هیچوقت همه چی رو خواست و برنامه ریزی ما نیست و همیشه باید منتظر غیر منتظره ها باشیم، دیگه اینکه دیروز با راستین زدیم بیرون که بریم شعبه فرش صفویه، فرش صفویه فکر کنم برند ترکی باشه که همه چی داره اما نمونه قالی و فرشهاش خیلی متنوع هست، قیمتهاش هم مناسبه ۲۰۰-۳۰۰ دلار. خلاصه رفتیم و قیمتها همه ۴۰۰۰-۵۰۰۰ بود با تعجب که علت را پرسیدم گفت اینها دستبافه که من و راستین کلی تعجب کردیم یعنی حتی یک ذره به دستباف شباهت نداشت، جدا اگه امکان معامله با ایران بود چقدر امریکا بازار بزرگی برای فرشهای ایرانی که لنگه اش از زیبایی و ظرافت هیج جای دنیا پیدا نمیشه میشد، اما پا گذاشتن تو اون مغازه و دیدن مبل و میز و تخت و کمی رویا پردازی در مورد وضعیت اینده امون حالمون را خیلی بهتر کرد، خلاصه امیدوارم به زودی از فاز رویا پردازی به واقعیت برسیم


نوشته شده در : چهارشنبه 5 آذر 1399 hamideجمعه 7 آذر 1399 11:38

درود به آسمان زیبامون، اسمان رویاپردازی شیرین ترین چیز دنیاس

پاسخ اسمان پندار : صد درود به شما، اره من با همین خیالپردازی ها خودم را تا اینجا کشوندم یعنی تا سالها هرشب قبل خواب یک قصه دنباله دار از خودم میساختم و اینده را تصویر میکردم

رویاچهارشنبه 5 آذر 1399 19:04

یعنی تا عید کرونا رفته به عنوان یه داروساز چی فکر میکنی به واکسن تا سه هفته دیگه آمریکا امیدوار باشیم اول به کیا میزنن

پاسخ اسمان پندار : بنظر من تا عید بساط کرونا نه تو امریکا جمع میشه و نه تو ایران. واکسن را اول به کسانی که درمعرض خطر بیشتر هستن و کادر پزشکی و سلامت میدن.

انتظار کشنده

» نوع مطلب : چكه چكه  ،زشت وزیبا ،روزها در اون سر دنیا ( سال هفتم) ،

دوستی از احوال ما پرسیده بود، خوبیم، من بشدت مشغول ازمایشهای گرنت و همزمان نوشتن تزم هستم، اونقدر سرم شلوغ و گرم کار شده که فقط اومدن جمعه ها را میبینم، همت کرده ام که پایان نامه را جمع کنم و زودتر دفاع کنم چون ماه به ماه حجم کارهای گرنت داره بیشتر میشه. و اما راستین، میدونید که راستین برای شروع کار تخصصی به اجازه کار احتیاج داره و بنا به دلایل مالی ، تغییر شرایطش فقط با وضعیت گرین کارت ما تغییر میکنه، اوایل تحمل کردنش براش اسونتر بود اما یک سالی هست که دیگه صبرش سر اومده، این ماههای اخر، به روزشماری برای تموم شدن این وضعیت رسیده، وضعیت براش غیر قابل تحمل شده و میبینم چه فشاری روشه و هرروز با چه سختی این کار جنرال را تحمل میکنه، امیدواریم وضعیت استتوس مرحله اول گرین کارت تا اخر دسامبر معلوم بشه، تقریبا هرروز به راستین و به خودم باید یاداوری کنم چیزی نمونده، یکم دیگه، ترس ریجکت شدن هم داره بزرگ و بزرگتر میشه، یکی از مقاله هامون تو پروسه ادیت ژورنال هست اما تا یک ماه دیگه بیرون نمیاد و عملا هنوز بدون مقاله ام. اوضاع سخت و کمی ترسناک شده، بخصوص با روحیه در حال شکستن راستین، میبینم چطور داره از پا درمیاد و جز دلداری دادن که بزودی از بلاتکلیفی در می ایی و کار خودت را شروع میکنی حرفی ندارم. دیگه حتی حرف و دلداری و امید دادن هم بی اثر شده واقعیت اینه ما تو سن بالاتر از نرمال با رها کردن کار و زندگی اومدیم، من الان دارم کاری را میکنم ودرسی را میخونم که قراره بشه کار و تخصص اینده ام اما راستین همچنان سر خط ایستاده و منتظره که سوت شروع را براش بزنن، خودش میگه تو این سن حتی نمیدونه قراره این مسیر را چطور بره، واقعیت اینه تو مهاجرت زمان مسیر را میسازه، همینطور که مسیر من از روز اول تا امروز کلی تغییر کرده و به راستین هنوز فرصت امتحان داده نشده. این انتظار طولانی هست که امانش را بریده، به امید روزی که هرچه زودترپست بذارم و خبر خوب پذیرش مرحله اول گرین کارت را اینجا بدم


نوشته شده در : شنبه 15 آذر 1399 

رویاجمعه 21 آذر 1399 19:03

آسمون عزیز کاملا قابل درک هستید اون کار جنرال هم فرسوده کننده اس اما من فقط میگم شکر خدا چون میتونست بدتر بشه و ما سر از جاهای دیگه در بیاریم جاهایی که اصلا احترام و انسانیت در اون معنا نداره امیدوارم خیلی طول بکشه تا به نتیجه دلخواه برسید دوست دارم یه روزی ببینم نوشتی گرین کارت گرفتید و اوکی هستید و راستین هم میتونه بره سر تخصص خودش. باز هم خوبه که فعلا بچه ای نداری و گرنه گرفتاری آدم چند برابر میشد.

پاسخ اسمان پندار : رویا جان، ممنونم از دلداری و همراهیت، اره خوشبختانه اینجا حتی تو کار جنرال عزت و احترام انسانها حفظ هست و مهمتر کار مناسب و تا حدی مدیریتی داشت. فقط پروسه خیلی طولانی شده و راستین با توجه به سن، بی تاب شروع کار و حرفه خودش و پیمودن مسیرش هست. ممنونم عزیزم. وبلاگ جدید را حتما دنبال کن

.چهارشنبه 19 آذر 1399 19:30

سلام آسمان عزیز، متأسفانه قراره که میهن بلاگ بسته بشه (تا 30 آذر).

این کامنت رو براتون گذاشتم که اگر در جریان نیستید زودتر به فکر بک آپ گرفتن از آرشیوتون باشید.

همیشه از خواندن نوشته هاتون لذت بردم و جا داره که همینجا ازتون تشکر کنم.

واقعا حیف که این همه مطلب و خاطره ی ارزشمند از بین میره...

پاسخ اسمان پندار : ممنونم از اینکه اطلاع دادید، من همیشه از اپ موبایل استفاده میکردم و این پیام را اونجا نشون نمیداد، خلاصه پیامتون کمک کرد که بفهمم زمان کوتاهی دارم و سریع دست بکار انتقال ارشیو به بلاگ اسپات بشیم، هرچند ظاهرا اونهم تو ایران فیلتره و اگه شما خواننده ها سختتون باشه بخاطر فیلترشکن احتمالا باید یک وبلاگ با سرور ایرانی هم بزنم. بازم ممنونم از همراهی اتون، بلاگ اسپات یادتون نره. ایشالله اونجا شروعی باشه با نوشتن از خبرهای خوب و شیرین

hamideچهارشنبه 19 آذر 1399 00:12

آسمان عزیزممم، تمام نگرانی وناامیدیتو با گوشت و پوستم درک میکنم منم هر روز باید نگران باشم ک چرا با این شرایط و سن هنوز به مهاجرت فک میکنم و چرا تا الان کسی این افکارو تو کلم ننداخت، ولی ادم با امید زندس همین که کنار همین و باهم زندگی میکنید چیز کمی نیس، گاهی وقتا با خودمون فک میکنیم که چقد از هم سن وسالامون عقبیم و چقد همه هی به موفقیت میرسن و ما درجا میزنیم، شرایط کرونا همه چیزو بدتر کرده، یکم بیشتر هوای راستینو داشته باش، ی پیاده روی تو هوای سرد با ی چای گرم شاید حس خوبی بهش بده، این کار جنرال اعتماد به نفسشو میگیره و کمتر حس مفید بودن میکنه این حس مفید بودنو براش زنده کن هر روز

پاسخ اسمان پندار : حمیده عزیزم ممنونم از توصیه های خوبت، حمیده جان من خودم نمونه ادمی هستم که پام به امریکا تو ۳۶ سالگی رسید، با وضعیت زبان فاجعه، خلاصه ماهی را هرموقع از اب بگیری تازه هست و بنظرم من مهاجرت تو سن بالاتر سخت تر میشه اما این طور نیست که امکان پذیر نباشه، به امید اینکه روزی به رضایت و شادی قبلی برسی. امیدوارم وضعیت راستین هم تو یکسال اینده کامل عوض بشه

فوری

» نوع مطلب : چكه چكه  ،روزها در اون سر دنیا ( سال هفتم) ،

خوب من فکر نمیکردم بسته شدن میهن بلاگ انقدر سریع و جدی باشه، امروز که بیدار شدم پیامی از شما دیدم که تا ۳۰ اذر میهن بلاگ بسته میشه، الان نشستم تا ارشیو را سیو کنم، اما کامنتها احتمالا بپره:( دوستان من خیلی فرصت نمیکنم وبلاگهای دیگه را بخونم، چه وبلاگی را توصیه میکنید که باز کنم؟ ترجیحم وبلاگ غیر دولتی هست. هرجا برم همین اسم را میذارم که راحتتر پیدام کنید و البته همین جا خبر میدم. لطفا اگه راهی برای انتقال ارشیو میشناسید معرفی کنید، ممنونم دوستهای همراه


نوشته شده در : چهارشنبه 19 آذر 1399 

ربولی حسن کورشنبه 22 آذر 1399 10:06

سلام

من که توی بلاگ اسکای راحتم

باز هم هرطور که صلاح میدونین

پاسخ اسمان پندار : ممنونم دکترجان، رفتم بلاگ اسپات تا ارشیو حفظ بشه. فقط نمیدونم بلاگ اسپات تو ایران فیلتره یا نه! امیدوارم نباشه

این هفته

» نوع مطلب : چكه چكه  ،

این هفته هم گذشت. سه شنبه هفته پیش راستین تب کرد و افتاد به سرفه، چهارشنبه رفت برای تست کرونا، جواب منفی بود، از اونجا که سالی دوسه بار راستین سرماخوردگی شدید میگیره، گذاشتیم به پای سرماخوردگی هاش، چندروز بعدش بود که حس بویایی اش هم پرید، دوشنبه باز رفت تست داد، جواب مثبت بود، تقریبا شانسی اکثر روزهای قبلش را جز یکشنبه خونه بودیم، امیدواریم یکشنبه کسی را مریض نکرده باشیم. از اونروز هم خونه ایم، جالبه جواب تست را حضوری اومدن به راستین گفتن، یک نفر را فرستادن تا اگه خریدی داره یا کاری چیزی لازم داره کمک کنه. از دوشنبه دوسه بار هم تماس گرفتن و حالش را پرسیدن، هرچند داروی خاصی ندادن که خوب داروی خاصی هم برای موردهای غیر بستری وجودنداره، فقط گفتناگه حالش بد شد ۹۱۱ زنگ بزنه. دوسه روزی سرفه هاش شدید بود اما راستین چون یک اسم خفیف داره، سرما هم که میخوره مدتها سرفه میکنه، تو همین مدت کوتاه سه شیشه شربت نای کوییل که دکسترومتورفان داره تموم کرده. همزمان یکی از دستگاههای ازمایشگاه ما احتیاج به سرویس داشت، فرصت خوبی شد بدون اینکه به استادم بگم همسرم کرونا داره و سکته اش بدم دستگاه را بهونه کنم و خودم را قرنطینه کنم و دانشگاه نرم. جالبه که خود مسولین به راستین گفتن تا شنبه که فردا بشه قرنطینه اش تموم میشه. خلاصه این مدت فرصت خوبی شد که هر روز پشت سر هم بشینم و روی تزم کار کنم، فکر کنم چک نویس ( درفت) اولیه تا یکشنبه اماده میشه و میفرستم برای استادم برای دوره اش، اگه یادتون باشه استاد من، بشدت کمالگرا هست و این دوره کردن هاش میشه یک سلسله اصلاحات طولانی چندماهه، اینبار از لحاظ ذهنی اماده هستم، شاید هم خوش بینانه فکر میکنم اصلاحات کمتری نسبت به پیش دفاع داشته باشم. بهرحال دفاع را زودتر باید تموم کنم چون ماه به ماه حجم ازمایشهای گرنت بیشتر و فشرده تر میشه و از اونجاییکه تنها ادم روی گرنت خودم هستم و خودم، بهتره حداقل فشار و استرس دفاع را بذارم کنار. اوه دست زدم رو صورت راستین باز داغه و تب کرده. یک درجه تب داره. نگران نباشید اخرهای مریضیش هست. من هم تا حالا نگرفتم یا اگه گرفتم بدون علامت دارم رد میکنم. دیروز هم اتفاقی افتاد که مدتها ازش میترسیدم. مادربزرگم فوت شد، خیلی دوستش داشتم و ارزوم بود یکبار دیگه ببینمش. یکی از ترسهای مهاجرتمون اتفاق افتاد، از دست دادن عزیزی بدون خداحافظی، بدون دیدار. من موندم و حسرت گرفتن دوباره دستهاش تو دستم، شنیدن صدای مهربونش، قربون صدقه رفتنهاش، خوش و بش هاش. ادمی بود با جذبه و اقتدار، باعث غرور و سربلندیمون بود و همزمان مهربان و خوش مشرب، ادمها و معاشرت با ادمها را از ته دل دوست داشت، طوری با ادمها حرف میزد که محبتش مستقیم میرفت میشست رو دل هر غریبه و اشنا، حتی اونهایی که فقط یکبار دیده بودنش. رفت، مطلوم هم رفت و حسرت دیدنش و شنیدن دوباره صداش موند رو دلم.


نوشته شده در : شنبه 22 آذر 1399 

رویادوشنبه 24 آذر 1399 14:17

آسمون عزیز امیدوارم زودتر به آرامش برسی و حال همسرت هم بهتر بشه و روزهای خوبی در انتظارتون باشه خدا روح مادربزرگ عزیزت را هم شاد کنه گاهی حوادث تلخ با هم میان انگاری همدیگه را صدا میکنن تا با هم حمله کنن حتما شادیهای دسته جمعی خوبی هم در انتظار شماست مراقب خودت باش

داریم کوچ میکنیم

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا ( سال هفتم) ،

دوستان و همراهان بسیار عزیزم، شمایی که تو این سالها پابه پای زندگی من، شادی ها و غمهام، امیدها و نگرانیهام بودید، میهن بلاگ ۳۰ اذر سرورهاش را خاموش میکنه و این وبلاگ بسته میشه، اما میدونید که من یک مهاجرم و اینبار شما هم همسفر من هستید. من و این وبلاگ داریم میریم یک وبلاگ دیگه. راستین عزیزم هم داره زحمت میکشه و یکی یکی پستها و کامنتهای شما عزیزان را منتقل میکنه اون وبلاگ. ادرس ادامه این وبلاگ mennomen.blogspot.com زود حضوریهاتون را تو اون وبلاگ بزنید یا چکش کنید تا مطمئن بشیم همدیگه را داریم. البته متاسفانه دیر فهمیدیم که بلاگ اسپات تو ایران فیلتر هست و شرمنده شما دوستان هستم چون باید از فیلتر شکن برای باز کردن وبلاگ استفاده کنید
 mennomen.blogspot.com


نوشته شده در : شنبه 22 آذر 1399

hamideیکشنبه 23 آذر 1399 19:03

آسمان جون ما به نییو وایت هوس تو پیوستیم :)))

پاسخ اسمان پندار : ای جااان، چه خوب، خوش اومدید :)))

 آبان 1399

روزانه

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا ( سال هفتم) ،

پاییز هم رسید با روزهای طلایی و گرمش و شبهای طولانیش، هوا خنک شده و تا بخواهی بجنبی میبینی تاریکی شب همه جا را گرفته. فصل پاییز و زمستون برای من نشونه درس و مشقه و تا حالا هم این سنت حفظ شده، نه اینکه این چندسال تابستون اثری از کلاس و مدرسه نباشه، نه اما چون لابلاش تقلب میکنی و سر از کوه و جنگل درمیاری انگاری نفس درس گرفته میشه..... صبح دوشنبه هست و لپ تاپم را انداختم روی دوشم و دارم میرم دانشگاه، از وقتی برگشتم دانشگاه، ازمایشها و انبوه کارها برگشته، از طرفی بهتره زودتر این phd را جمع کنم و دفاع کنم تموم شه بره. وسط اینهمه کار وقتی هم باید برای نوشتن بذارم و‌بشدت احساس چهاردست و چندسری میکنم........ صبح چهارشنبه هست، و‌تو‌متروام دارم میرم دانشگاه،یکی دو هفته گذشته به انالیز ازمایش اخری و اماده کردن نتایج و تحلیل اش گذشت، عملا هر ازمایش پری کلینیکال( خرگوشی) سه هفته کار تمام وقت داره. این وسط باید یک وقتی برای کامل کردن پایان نامه ام بذارم، کلی هم خورده کار مثل خریدهای ازمایشگاه و‌خورده فرمایشات استادم را باید انجام بدم. بینهایت کار هم زمان ریخته سرم. البته این حجم زیاد کار فعلا بد نیست چون باعث میشه کمتر به گرین کارت فکر کنم و زمان برام سریعتر بگذره. بااینحال سعی میکنم خودم را با کار خفه نکنم و همون روزی ۸-۹ ساعت کار را داشته باشم و دیگه شبها تا ساعت ۹-۱۰ شب تو ازمایشگاه نمونم و نهایتا ۸ خونه باشم. هرچندوقتی میرسم خونه حوصلم هم سر میره و فقط فیلم و سریال میبینم تا مشغول شم. همسر هم کارش خیلی سنگین شده و عملا چهارشنبه تا یکشنبه همدیگه را نمیبینیم چون ساعت کاریمون کاملا مخالف هم هست، اما میدونیم یعنی امیدواریم موقت باشه و سال دیگه این موقع زندگیمون شکل گرفته باشه و نرمال شده باشه. چقدر این زمان کند میگذره، چقدر این انتظار و بلاتکلیفی طولانی و خسته کننده شده، احساس میکنم پاییز و زمستون سرد و طولانی در انتظارمونه. تموم میشه، تموم میشه


نوشته شده در : یکشنبه 4 آبان 1399 صفوراجمعه 9 آبان 1399 22:55

مطمئنم هیچ کسی غیر از خودت نمیتونه سختی شرایطت رو درک کنه.برات از ته دلم ارزوی خبرهای خوب میکنم

پاسخ اسمان پندار : ممنونم صفورا جان. خیلی با محبتی عزیزم

یادگاریسه شنبه 6 آبان 1399 23:46

سلام آسمونی. به علت شرایط کاری ام، نیاز دارم در مورد انتخابات آمریکا بیشتر بدونم. میشه لطفا یه کمی در مورد فضای حاکم بر انتخابات و احتمال پیروزی هر کدوم از کاندیدها بر اساس اونچه که اخبارشون میگه، یه کمی مطلب بزاری؟

آسمونی اصلا ربطی به روابط با ایران و مباحث سیاسی ندارم. فقط نیاز دارم بدونم رسانه های خودشون و فضای اجتماعی، به نفع کدوم حزب. میدونی که خیلی به خاطر فیلترینگ و اینا نمیتونم به خیلی مطالب واقع بینانه دسترسی داشته باشم.

ممنونم.

پاسخ اسمان پندار : سلام یادگاری جان، اونچه که میدونستم و اونور نوشتم دیگه! :)) بازم سوال داشتی بپرس عزیزم :)

صفورادوشنبه 5 آبان 1399 19:38

فکر کنم شرایطت سخته ولی وقتی تمومش کنی خیلی لذت میبری.راستی اونجا تو مترو و وسایل جمعی فاصله گذاری هارو رعایت میکنن؟

پاسخ اسمان پندار : صفورا جان، راستش اگه این شرایط را چندسال پیش داشتم تو دلم هم قند اب میکردم اما الان مساله طولانی شدن پروسه و شرایط راستین هست که ما را بیتاب کرده. بقول تو انشالله با شیرینی تلخی این انتظار تموم بشه.

در مورد فاصله گذاری هم اره، من خودم تا حالا مترو پر پر ندیدم، ماسک زدن هم تو وسایل نقلیه عمومی اجباره و خود ادمها هم با فاصله از هم میشینن، با اینحال چندوقت پیش سوار یک اتوبوس شدم که کیپ تا کیپ بغل هم وایستاده بودیم.

گزارش زبان

» نوع مطلب : زشت وزیبا ،اظهارفضل ،خودشناسی ،زبان و امتحان ،

نمیدونم چندتای شما زبان انگلیسی اتون خوبه و چند نفر ضعیفه و یا چندنفرتون راحت انگلیسی یادگرفتید و حرف میزنید و چندنفرتون اعتماد به نفس حرف زدن ندارید، خوب من خودم از دسته دوم هستم، اول اینکه من اموزش زبان انگلیسی را از ۳۰ سالگی و از پایه شروع کردم و بعد یک سال پریدم سراغ امتحان ایلتس و چندسالی تو گرفتن نمره زبان بالا گیر کردم اخرش هم با ایلتس پایین ۶ اپلای کردم. همون موقع بود که فهمیدم نقطه ضعف من حرف اکادمیک نیست بلکه مشکل من شنیدن یا فهمیدن انگلیسی هست که البته این مشکل تا همین امروز ادامه داره، خوب مسلما کسی که وقتی موسیقی ایرانی را هم گوش میده جملات را ناقص میفهمه و حواسش زود پرت میشه کلا یک جور مشکل تو گوش کردن و تمرکز موقع شنیدن داره که با زبان دوم شدیدتر میشه. شاید هم برمیگرده به توانایی مولتی تسک یا چند کار همزمان انجام دادن. مثلا من تمرکز خوبی دارم اما فقط و فقط وقتی یک کار دارم انجام میدم و عملا کار دوم که میاد وسط حواس من هم به صحرای کربلا میزنه. خلاصه با این زبان ضعیف من اومدم امریکا، سال اول ازکلاسها فقط ۲۰ درصد میفهمیدم وقتی هم که معلم امریکایی بود صفر درصد، حالا تصور کنید چطور من کلاسها را پاس میکردم و یا حتی A میگرفتم، این روند تا سه چهار سال اول ادامه داشت، یادم میاد کنفرانس میرفتیم کنار بقیه مینشستم اما عملا تو هپروت نفهمیدن یا کشمکش برای فهمیدن بودم. ماهیانه با fda میتینگ داشتیم بعد وقتی رییس بزرگ حرف میزد چون امریکایی بود نمیفهمیدم و اگه چیزی میگفت و بقیه میخندیدن با بقیه میخندیدم. جالبه همکارم موبور این اواخر از قیافه من دستش میومد که فهمیدم یا لبخندی که دارم تحویل میدم از نهمیدن هست. الان شش سال از ورود ما به امریکا گذشته، دیگه وقتی رییس بزرگ حرف میزنه میفهمم، موبور چون لهجه شدید امریکایی داره( که اعتقاد داره من نباید بگم لهجه، چون نیتیو بودن لهجه نیست ) بعد از ۲-۳ بار تکرار میفهمم، برای کنفرانسها باید مثل وقتی که امتحان دارم تمرکز کنم چون کامل مطلب را از دست میدم اما دراخر اگه تمرکز کنم ۸۰-۹۰ درصد میفهمم. فیلم را باید و باید با زیر نویس ببینم تا بفهمم، اخبار را تا حدی میفهمم. کلا میخوام به اون دسته از دوستان که از انگلیسی حرف زدن میترسن بگم اگه من تونستم با این اوضاع زبانی گلیمم را بیرون بکشم و تو تحقیق و ریسرچ موفق باشم شما هم میتونید. فقط نترسید. بزنید تو دل کار و تراکتپری ادامه بدید. راه حل پشتکاره و مداومت هست.


نوشته شده در : جمعه 9 آبان 1399

مشکل کامنت گذاری برای این وبلاگ همچنان برقراره

دوستان عزیزم. از همه شما بابت وضعیت کامنت گذاری  این وبلاگ عذرخواهی میکنم. پیام گذاشتن برای این وبلاگ تقریبا غیرممکنه شده و یا بسختی و بعد از چندبار فرستادن کامنت پیام ارسال میشه. بعضی از شما  از راههای مختلف (صندوق پیام ، اینستاگرام)  سعی میکنید با من تماس بگیرید و پیام محبت امیزتون را برسونید. خود من بارها به مدیریت وبلاگ پیام یا ایمیل زدم اما دریغ از یک جواب. دوستان اگه راه حلی برای انتقال ارشیو از این وبلاگ به وبلاگ دیگه میشناسید لطفا از طریق اینستا یا صندوق پیام که ظاهرا هنوز کار میکنه بهم بدید. یا دوستانی که میهن بلاگ دارن لطفا بهم بگن که ایا انها هم همین مشکل را دارن یا نه و یا چطور میشه مشکل را با میهن بلاگ مطرح کردو رفع کرد. ممنونم از همه شما. موقت این پست را تا برطرف شدن مشکل پست بالایی میذارم.

قالب وبلاگ را تغییر دادم شاید مشکل حل شه.
ظاهرا مشکل به پستها هم کشیده گزارش زبان اخرین پست هست که گاهی نشون داده نمیشه. 


نوشته شده در : جمعه 9 آبان 1399  ربولی حسن کورپنجشنبه 20 آذر 1399 21:04

فوق العاده است

اینجا با هم دوست میشیم و به هم کمک میکنیم

خیلی از رازهای زندگیمونو برای هم میگیم بدون این که بیشترمون حتی اسم همدیگه رو بدونیم

به امید خوندن وبلاگ جدیدتون

پاسخ اسمان پندار : دکتر جان دقیقا درست میگید، من از حرفها، فکرها و و‌نگرانیهایی اینجا گفتم که به نزدیکترین افراد خانواده و دوستهام نگفته بودم. حضور دوستان اینجا، همراهی بی منتشون، توصیه ها و هم دردی اشون بارها کمکم کرد و بار روی دوشم را سبک تر کرد. کلا مدیون ادمهای بی نام و نشانی هستم که خالصانه و بی منت همراهی ام میکنن

دانشجوی زبانپنجشنبه 20 آذر 1399 13:55

سلام

فکر میکنم یک راه حل پیدا شده. این قبلا این امکان مسدود شده بود. د ارم امتحانش میکنم. اگه اوکی بود بهتون میگم. لطفا یک آدرس ایمیل توی بلاگ برام بفرستید

پاسخ اسمان پندار : سلام دانشجو جان، بهتون تو وبلاگتون پیغام دادم و ایمیل را هم فرستادم. ممنونم

ربولی حسن کوردوشنبه 17 آذر 1399 09:19

سلام

اگه وبلاگ جدید زدین لطفا خبر بدین

پاسخ اسمان پندار : حتما، البته بعد دفاع این کار را میکنم، شاید هم برای عید که بشه تو سالگرد باز کردن همین وبلاگ

Sourireیکشنبه 16 آذر 1399 07:40

سلام، ظاهرا کار از این حرفها گذشته. میهن بلاگ داره تعطیل میشه. خبر ندارید که هنوز منتظر درست شدن اوضاع هستید؟ با همین اسم در بیان بلاگ دارم. دوست داشتید به منم سر بزنید

پاسخ اسمان پندار : سلام، واقعا؟ نه خبر نداشتم، ای بابا، تو این اوضاع پس باید اسباب کشی هم بکنم، ممنون که گفتید، درصمن ادرس وبلاگتون نیومده.

hamideچهارشنبه 12 آذر 1399 14:15

آسمان جونم کجایی؟ چرا کم پیدا شدی؟ حالت روحیت چطوره؟

پاسخ اسمان پندار : سلام حمیده جون خوبم، ممنون از احوالپرسی، راستش هیچ چیزی تغییر نکرده و همه چیز کاملا مثل سابق هست و پستهام تکراری میشد، اما تو اینستا دیشب یک پست گذاشتم، فرصت بشه تو این دو سه روزه هم اینجا مینویسم

سه شنبه 11 آذر 1399 16:17

سلام

توی کامنتهای آخرین پست گاه نوشته های یک دانشجوی زبان یه روش برای انتقال مطالب میهن بلاگ هست

پاسخ اسمان پندار : سلام، جدا؟ عاااالی ممنون برای اینکه اطلاع دادید، حتما نگاه میکنم.

ربولی حسن کورپنجشنبه 6 آذر 1399 11:10

سلام

چکار کردین بالاخره؟

ظاهرا دیگه اسامی هم نشون داده نمیشه!

پاسخ اسمان پندار : سلام دکتر جان، یک مدته خوب کامنت میگیرم :)) اما حقیقتش فعلا هیچی، فعلا درمرحله دعاخونی هستم تا خودش خود بخود خوب شه :))

چهارشنبه 28 آبان 1399 19:03

سلااام من خوشحالم که بالاخره روی ماهت را دیدم

پاسخ اسمان پندار : دوست خوب و نازنینم اسمت نیومده، اما نمیتونم به کلمه و‌جمله بگم که چقدر همه شما که اینجایید و همراه زندگی من تو این چندسال بودید برام با ارزش و عزیزید؛*

چهارشنبه 28 آبان 1399 10:40

سلام

بهتون توصیه کردم برین بیان

حالا امروز توی یکی از وبلاگ های بیان خوندم که چند روزه فقط توسط آی پی های ایران باز میشن!

پاسخ اسمان پندار : سلام ، اوه اوه پس بیخیال بیان. ظاهرا بلاگهای ایرانی هم مثل مملکتمون شده که هر کدومش یک مشکلی داره.

ربولی حسن کورچهارشنبه 14 آبان 1399 11:45

سلام دوباره

من توی بلاگ.آی آر نیستم اما ظاهرا امکان انتقال مطالب وبلاگ های دیگه به اونجا را داره

پاسخ اسمان پندار : سلام، ممنون که گفتید، چندماهی هست سرم خیلی شلوغه، بعد از دفاعم سرم خلوت میشه و تحقیق میکنم اگه بشه این وبلاگ را منتقل میکنم اونجا

رضاچهارشنبه 14 آبان 1399 10:32

آره والا تقریبا ده روزه اینجور شده

پست های جدید یهو میره یهو میاد. و چنتا مشکل دیگه....

پنجشنبه هفته گذشته به پشتیبانی میهن بلاگ ایمیل زدم ولی جوابی در کار نیس.....

پاسخ اسمان پندار : سلام شما هم وبلاگ دارید! اونهم از نوع میهن بلاگی؟؟ من حتی گاهی کامنتها برام نشون داده نمیشه، مثلا این سری میدیدم ۳ تا کامنت دارم اما باز نمیشد، چندبار هم ایمیل زدم یا کامنت گذاشتم فایده ای نداشته اصلا جواب ندادن

ربولی حسن کوردوشنبه 12 آبان 1399 17:38

سلام

بیشتر وبلاگهای میهن بلاگ همین طورند اما نه همه شون

نمیدونم چرا

پاسخ اسمان پندار : ممنون که اطلاع دادید، دکتر راهی برای انتقال وبلاگ میشناسید؟؟

تکرار

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا ( سال هفتم) ،

چندوقته میخوام یک پست برای اینستا بنویسم وقت نمیکنم، الان تو مترو ام و دارم بعد از یک هفته کار سنگین میرم خونه. خواستم پست اینستارا کامل کنم دیدم نه نوشتن اون پست به انرژی مثبت زیادی احتیاج داره که الان من ندارمش اما نوشتن برای شما و با شما حرف زدن نه تنها انرژی نمیخواد بلکه باعث میشه لبخند به لب باهاتون حرف بزنم و سبک بشم. حقیقتش این مدت اوضاع فرق چندانی نکرده، روزهای من و راستین با کار زیاد پرشده و تنها نصف روز از اخرهفته ها را میتونیم به استراحت و تفریح اختصاص بدیم، هفته دیگه تنکزگوینگ هست که هرسال یکی از دوستان متولد اینجا با تشکیلات کامل برگزار میکرد که امسال به خاطر کرونا کنسل شده. امار کرونا تو نیویورک داره بالا میره اما خوشبختانه خیلی کمه و اوضاع نسبتا امن هست. از انتظار دیگه حرف نمیزنم که خودتون بهتر میدونید این روزها قسمتی از لحظه های من و راستین هست. عملا همه تصمیماتمون موکول شده به بعد از اتفاق بزرگ. حتی پستهای اینجا همه تکراری شده و هیچ خبر و اتفاق و حرف خاصی ندارم که براتون بگم.اگه تونستید برای این پست کامنت بذارید از خودتون بگید، شما از خودتون و این روزهاتون بگید.


نوشته شده در : شنبه 24 آبان 1399 hamideچهارشنبه 28 آبان 1399 14:09

ببخشید اشتباهی ارسال نظر به صورت خصوصی زدم اینقد این ذهن پریشانه :((((

پاسخ اسمان پندار : سلام حمیده جون، پیغامت را کپی پیست میکنم و‌عمومی میذارم، ممنونم از کامنتت،

صفوراشنبه 24 آبان 1399 22:17

صفورا هستم.من دارم متاانایز مینویسم و فکر کن برای اولین بار اونم در پایتان.بعضی وقتا از شدت متوجه نشدن گریم میگیره ولی خب ادامه میدم.اینقدر وقت کم میارم که به زور به چند ورق کتاب و ورزش میرسم و البته کشیک ها.

پاسخ اسمان پندار : صفورا جان، خدا قوت، انصافا مرحله خیلی سختی را داری میگذرونی. ایشالله زودتر خبر تموم شدنش را بهمون بدی عزیزم

شنبه 24 آبان 1399 15:47

روزهای منم به سر و کله زدن بااین مقاله داره میگذره.بااینکه ریاضی و مخصوصا فیزیک رو دوست داشتم ولی برام خیلی سخته یادگرفتن چیزای به این جدیدی ولی لذت زیادی هم داره.امروز با خودم فکر میکردم زندگی من قبل و بعد کورونا خیلی باهم فرقی نکرده.همش به خونه موندن میگذره

پاسخ اسمان پندار : دوست عزیز اسمت نیومده، ببین نوشتن مقاله خیلی وقت میبره، یعنی این چیزی هست که من تو پروسه مقاله نویسی با استادم دیدم، گاهی یک جمله یا یک پاراگراف از مقاله که مربوط به داده ها هست چندماه وقت میبره و ده بار تست میشه که درست باشه، هرجمله دوسه بار ریواز یا اصلاح میشه. انشالله که زودتر کار مقاله ات تموم بشه و شیرینی چاپش خستگیت را بشوره ببره، راستی حالا که بیشتر اوقات خونه ای به کارهای فوق برنامه هم فکر کن، مثلا کتاب خونی موسیقی نقاشی...

لحظه ای که تموم شد

» نوع مطلب : چرت و پرت نویسی ،ازمایش - تز - مقاله ،

وقتی که با یک موسیقی همراه میشی، کتابی میخونی و تو شخصیت داستان فرو‌میری، فیلمی میبینی و از دنیات کنده میشی، موقعی که میخواهی جدا بشی، از دنیات و اطرافت، از همه ادمها و روابط پیرامونت، بری یک جای دور، توی یک صحرا، شاید هم جنگل، یک جایی که فقط خودت باشی و خودت و هیچ چیز و کسی باهات همراه نباشه، موقعی که گوشه تختت، زیر لحافت میشه محل امنت، جایی که اروم میگیری، دوست داری زمان بیایسته و هیچ کس مزاحمت نشه، هیچ فکر و نگرانی رسوخ نکنه، تو باشی و سکوت شب، تو باشی و امنیت لحافی که تورااحاطه کرده. کاشکی میشد روزی را تو دنیای موازیمون باشیم. کاشکی میشد یک روز مغزمون را به سکوت اجاره بدیم، همه چی را بریزیم بیرون و با مغز اروممون نظاره گر ارامش بشیم. تمام.


نوشته شده در : یکشنبه 25 آبان 1399 hamideجمعه 30 آبان 1399 11:42

سلام آسمان جون خوبی؟ ی سوال درسی داشتم در زمینه داروسازی البته من رشتم مهندسیه برای پایانامم میخام بدونم اسید لاکتیک یا پلی اسید لاکتیک رو چطوری تولید میکنن یا ب نظرت اینجور اطلاعاتو میتونم از کجا پیدا کنم؟

پاسخ اسمان پندار : سلام حمیده جون، لاکتیک اسید یکی از مواد پرکاربد صنعت داروسازی هست، ولی فقط بچه های شیمی تو کار ساخت مواد هستن و حتی بچه های بخش فورملاسیون رشته داروسازی صنعتی( فارماسیوتیکس) همه مواد اولیه را اماده میگیرن و مواد مختلف دارویی( قرص، پتچ.٫ ....) را میسازن یا بقولی فرموله میکنن. ببین کلا از لحاظ علمی این سوال مطرح هست ساخت اسید لاکتیک چه منفعتی میتونه داشته باشه، فرمول و روش ساختش که چیز جدیدی نیست که بخواهی مقاله کنید، بخاطر در دسترس بودن، قیمتش خیلی کمتر درمیاد! پس هدف و منفعت علمی از ساختش چی میتونه باشه؟

 مهر 1399

سال اخر تحصیلی

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا ( سال هفتم) ،

سلام دوستهای خوبم، یک هفته ای هست که مدرسه رفتن و کار تو دانشگاه را شروع کردم، کارهام یواش یواش داره به روال سابق برمیگرده، یک جورهایی حتی ذوق شروع را داشتم چون قراره تغییرات زیادی تو همین پاییز داشته باشیم ، جواب ۱۴۰ میاد من باید تزم را کامل کنم و دفاع کنم، یک سری کارهای اداری مربوطه هم هست که گذاشتم تا یکی دوماه دیگه راجع بهشون تصمیم بگیرم مثلا نمیدونم باید برم روی opt و ead opt کارت که کارت کار هست را بگیرم یا ۴۸۵ را فایل میکنم و ead کارت گرین کارت را استفاده کنم، ترجیحم دومی هست و پس باید تا میتونم کارهای دفاعم را عقب بندازم و مثلا بذارم برای اوایل فوریه. دیگه اینکه ما یک تصمیم مهم دیگه هم گرفتیم، میدونید که سالهاست من ازدواج کردم و تا همین یکی دوسال پیش نمیدونستیم میخواهیم بچه دار بشیم یا نه، دیگه پارسال بود من تصمیمم را گرفتم اما با وجود وضعیت معلق دانشجویی این پروسه را مرتب عقب انداختیم، اما دیگه نشستیم یکماه پیش با راستین درمورد زمانش تصمیم گرفتیم، دیدیم با اینکه سال دیگه از لحاظ زمانی خیلی خیلی برای ما بهتره اما دیگه سن و سالمون اجازه نمیده، خصوصا که ما اعتقاد به تک فرزندی نداریم، خلاصه این هم یک تصمیم و وضعیت تغییری دیگه میشه برای سال پیش رو، رو این حساب مثلا من موهام را رنگ کردم چون بهتره مواد شیمیایی تو دوره بارداری استفاده نشه، هرچند روزانه با کلی مواد سرطان زا تو ازمایشگاه برخورد دارم و باید خیلی خیلی بیشتر مواظب باشم. شروع به استفاده از مکملها کردیم تا بدنمون تو بهترین شرایطش باشه، من دارم برنامه ریزی میکنیم چک اپهای پزشکیم را انجام بدم و خلاصه سعی میکنم بعضی اصول پزشکی را تا حدی مراعات کنم. خلاصه اگه از حال دلم میپرسید خوبه و با شور و ذوق منتظر رسیدن فصل تغییرات زندگی هستیم . راستی دوستان لطفا بهم پیشاپیش تبریک نگید شایداصلا نازا دراومدم. و از همه بدتر ۱۴۰ امون ریحکت شد :))


نوشته شده در : پنجشنبه 10 مهر 1399 شلالهپنجشنبه 17 مهر 1399 10:27

باورم نمیشه بلاخره بعد ماهها پیفام من ارسال شد :)

اینقدرم از حالا نفوس بد نزن

خدا رو چه دیدی بلکه دوقلو شد:))))))

پاسخ اسمان پندار : سلام‌ شلاله جان چطوری؟؟

اخ اخ امان از این وبلاگ کامنت خور، ببین خودم اومدم برای این پست چندبار کامنت بذار ببینم خوب شده یا نه، نشد که نشد ،قشنگ میفهممت::))

شلالهپنجشنبه 17 مهر 1399 10:22

خیلی خوشحالم که کارات خوب پیش میره آسمانی جان و خوشحالتر که تصمیم به بچه دار شدن گرفتین اونم با برنامه ریزی قبلی و حس مسیئولیت


پاسخ اسمان پندار : شلاله جون ممنونم ازت یار قدیمی، اره خوشبختانه همه کارهام کمابیش به خوبی داره میره جلو، یکم روندش کند هست اما خوبیش اینه رو به جلو هست. خوشحالیت را هم حس کردم، مرسی

زریدوشنبه 14 مهر 1399 10:25

حال میکنم باهات که اینقدر منطقی هستی.

اینکه حال دلت خوبه با اینکه همه ی این کارها و برنامه ها میتونه استرس زا باشه، خیلی خوبه. چقدر حس خوبی داشت خوندن این جمله ات.

امیدوارم برسه کامنتم حقیقتش اینقدر ارسال نمیشه هی میخوام بنویسم ولی یه حس اینکه ارسال نمیشه نمیذاره بنویسم. یه کامنت دیگه هم قبلا ارسال نشد سیو کردم تو گوشی برم بعدا دوباره اون را ارسال کنم :))) همچین آدم پیگیری هستم من خخخ

پاسخ اسمان پندار : سلام زری جون، نمیدونی چقدر این وبلاگ را بخاطر وجودشماها دوست دارم. خیلی مواقع حرف زدن با شما کلی بمن انرژی داده و یا سبکم کرده. ممنونم. این چندماه دیگه خیلی کار باید انجام بدم و حقیقتش ووضعیت پادرهوایی خسته کننده ای هست، فقط میدونم و مطمینم همه برنامه ها انجام میشه و اگه نشه یک راه دیگه براش پیدا میکنم.راستی زری انگار وبلاگه بابت کامنت خوب کذاری خوب شده. خودم هم امتحان میکنم تا مطمین بشم

ربولی حسن کورشنبه 12 مهر 1399 18:09

سلام

امیدوارم موفق باشید

کاش همه کسانی که قصد بچه دار شدن دارند این طور با برنامه عمل کنند

پاسخ اسمان پندار : سلام و ممنون دکتر عزیز، من و راستین خیلی انعطاف پذیریم و مثلا میتونیم دران برنامه سفر بچینیم اما سعیمون را میکنیم که همه چی را برای بچه رو برنامه جلو ببریم چون بنظرم همین نکات ریز خیلی مهمه.

صفوراجمعه 11 مهر 1399 20:45

سلام.فکر کنم اسم رو ننوشتم.ببخشید.صفورا هستم

پاسخ اسمان پندار : سلام اخ ببخشید منم صبح اول وقت بود چشمهام البالو‌گیلاس چید نمیدونم چرا اسم صبا دیدم :))

جودیجمعه 11 مهر 1399 16:24

آسمان جون من میخام بت تبریک بگم ولی! تبریک بخاطر شروع گرفتن این تصمیم و براش برنامه ریختن بی توجه به نتیجه ای که میتونه داشته باشه. میدونی ماها که دانشجویی اومدیم یه کشور دیگه از بس که همه چی با سختی برامون همراه بوده و هعی خوردیم تو دیوار و بلند شدیم انتظار همه چیو داریم دیگه. با خوندن اون جمله اخرت خنده تلخی داشتم دلیلشم این بود که مقایسه کردم ناخوداگاه به زندگی یه امریکایی معمولی که وقتی تصمیم میگیرن یه حرکتیو بزنن فقط خوبیاشو میبینن اما ماها به بدترین حالتش هم فکر میکنیم.

دلم روشنه برات آسمان. روزای خوب نزدیکن.

امیدوارم کامنتم برسه.

پاسخ اسمان پندار : جودی جون، چقدر خوب دردها را میفهمی و نشونه ها را میبینی. دقیقا زندگی یک مهاجر تماما همراه با جنگیدن برای بدست اوردن بدیهیات یک نفر امریکایی هست. ماها یاد گرفتیم که همیشه پلنهای bو c و z برای اینده امون داشته باشیم از بس رو هیچ چیزی نمیتونیم ۱۰۰ درصد حساب کنیم، مثلا خود من اگه جواب ۱۴۰ منفی بشه هزارتا برنامه دیگه باید بریزم و از حالا باید به همشون فکر کنم، گاهی وقتها هم درلحظه باید تصمیمهای مهم و حیاتی بگیریم.

مثلا همین دیروز یک اتفاق دیگه توی لب افتاد که باز منرا به چالش کشید و لازمه که بتونم درست واکنش نشون بدم.

ممنونم ازت و به امید روزهای طلایی برای تو و خودم و همه بچه های دانشجوی مهاجر

جمعه 11 مهر 1399 10:23

سلام.امیدوارم همه چیز جوری پیش بره که دوست دارید.منم بچه دوست ندارم.

پاسخ اسمان پندار : سلام صبا جون، من کلا طرفدار بچه ها نیستم و راستین هم با اینکه بچه دوسته کاملا مخالف بچه برای خودمون بود اما راستش من نشستم و زندگی بدون بچه و با بچه در اینده دور را تصور کردم و دیدم بودنش بهتر میتونه باشه خلاصه اینطوری تصمیم گرفتم

برنامه برای دفاع

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا ( سال هفتم) ،

دوستان این پست برنامه ریزی توی مغزمه که بحای اینکه اون تو بمونه اومده رو کاغذ، خلاصه نخوندید چیز مهمی را از دست نمیدید. تو مترو نشستم و دارم میرم که یک دوهفته سنگین کاری را شروع کنم، این چندروزه فکرهام را در مورد زمان دفاعم کردم، من یا باید تا اول دسامبر دفاع کنم که برای ۲۰۲۰ فارغ التحصیل بشم یا اگه بعد از اون بشه، مثلا دسامبر یا فوریه، تاریخ فارغ التصیلی میخوره ماه می، و اگه قراره برم پست داک شروع کارم اون موقع میشه. استادم چندروز پیش گفت که پست داکم همین حقوقی را میخواد بهم بده که از سپتامبر برام درنظر گرفته، اون موقع چک و چونه نزدم اما حقیقتش اسن مقدار کمه و باید باهاش حرف بزنم. دیگه چون مطمینا ead کارت گرین کارت را تا دسامبر ندارم باید برای opt اپلای کنم و دراخر دوماه سوپر فشرده نوشتن تز و استرسش میمونه، خلاصه هرچی حساب کردم دیدم اصلا معقولانه نیست که اینهمه فشار را تحمل کنم که زودتر برم رو پست داک و شاید استادم قبول کنه که حقوقم را بیشتر کنه، درنتیجه دفاعم را میذارم تو دسامبر یا فوریه. بعد چون فارغ التحصیلیم می درنظر گرفته میشه لازم نیست برای opt اقدام کنم و انشالله ۱۴۰ هم مثبت میشه و میتونم ead گرین کارت اقدام کنم. دیگه اینکه جدیدا این صبر و انتظار داره کم کم رو روحیه ام اثر میذاره، خنده و سرزندگی همیشگی ام داره محو میشه. البته یک علت دیگه هم میتونه داشته باشه توی لب فعلا فقط خودم هستم و یک پسر موجی که بدجورداره با اعصابم بازی میکنه. گهگاهی هم بچه های دیگه میان درحد چندساعت یک روز در هفته و از صبح تا شب فقط منم و این پسر که ادم را با رفتارش روانی میکنه، قبلا خیلی سعی کردم با دوستی باهاش رفتارش را معقول و قابل کنترل کنم اما دیدم عملا دارم بهش کولی میدم تا لطف کنه و قابل تحمل باشه، کولی دادن را که بس کردم زده به سیم اخر:(( خوب من رسیدم ایستگاه


نوشته شده در : شنبه 19 مهر 1399 ربولی حسن کوردوشنبه 21 مهر 1399 18:37

سلام

وای ببخشید من خوندمش!

پاسخ اسمان پندار : چرا خوندید!!!!!! خخخخ شوخی کردم، چون میدونم این جور مطالب برای خواننده خسته کننده هست اما نوشتن برای من یک جور تنظیم فکر و حتی تراپی هست:)

پاییز تلخ

» نوع مطلب : چكه چكه  ،غرانه ،روزها در اون سر دنیا ( سال هفتم) ،

یادتون میاد من چقدر عاشق محیط ازمایشگاهمون بودم و همیشه میگفتم یکی از دلایلی که میتونم ساعتها کار طولانی و سخت را تحمل کنم محیط شادش هست و اینکه همیشه مشغول خندیدنیم. حالا بیشتر از یکساله که محیط ازمایشگاه بد و بدتر میشه، پارسال ایکا و نادوست دعواهای سنگینی داشتن، موبور ادمی بود که دیگران ازش حساب میبردن، از پاییز پارسال که رفت، نادوست شروع به اذیت کردن ایکا کرد، از اونطرف این پسره خل و چل کم کم ازمایشگاه را کرد خونه خاله، طوری که فقط کم مونده تشک و بالشش را هم بیاره تو لب، تو زمان کرونا همه دانشگاه تعطیل بود و تو خونه هاشون بودن الا این پسره چل، حالا چرا من عملا به این ادم بد و بیراه میگم به خاطر کاری که کرد، اول میخوام از مشکل ذهنیش بگم تا بعد داستان را تعریف کنم، با اینکه فوق العاده باهوشه اما با خودش حرف میزنه، بعد اگه ببینه کسی متوجه شد و نگاهش میکنه وانمود میکنه با تلفن داره حرف میزنه، بعد مرتب راه میره، لب ما دوتا در داره، از این در میره از اون در میاد و پشت سر هم اینکار را تکرار میکنه، همینطور میره از در بیرون و دوباره برمیگرده، رو این حساب دوستی نداره اما من همیشه میگفتم درسته رفتارهاش عجیبه اما بنظر بچه خوبیه و باهاش دوست شدم، ایکا هم رو حساب من باهاش دوست شد، حالا امسال که من ازمایشهام را شروع کردم فقط من هستم و این خل و چل، تو پست قبلی گفتم که با توصیه غلط موبور وسایلش را که رو میز و قفسه بود جمع کردم، خلاصه رسما دیوانه شد و شروع کرد پرت کردن سطل اشغالها و وسایل رو زمین، دیگه طاقتم تموم شد به استاد نامدیر و نابخردم ایمیل زدم که اینطور و اینطور جواب نداد، سه تا ایمیل زدم فقط یک ایمیل کوتاه زد کی را میگی و دیگه هیچی، دوشنبه صبح بود که مطابق معمول هم من بودم و هم خل و چل، استادم اومد و گفت مشکل چیه و اون موقع بود که خل و چل شروع کرد دروغ رو دروغ گفتن ( منرا میشناسید سرم بره نمیتونم دروغ نمیگم) ، ومیدونید استادم به من چی گفت، گفت اشتباه کردی به وسایل شخصیش دست زدی و رفتار اون(پرت کردن وسایل) عکس العمل بوده به کار تو( میخواستم بگم تو هیچ کشوری پرت کردن وسیله عکس العمل منطقی حساب نمیشه) اما لال شدم. بعد خل و چل که اوضاع را به نفع خودش دید یک دفعه به استادم گفت این اسمان مشکل روانی داره، برای خودش داستان میبافه و تصویریازی میکنه، یعنی شوک شدم، حتی نمیتونستم جوابش را بدم فقط دوسه بار گفتم واقعا؟! و میدونید استادم چی گفت، من عجله دارم باید برم سرکلاس و رفت، میدونید از رفتار خل چل شوک شدم چون فکر نمیکردم انقدر کثیف بازی کنه اما رفتار استاد و سوپروایزرم دلم را شکست، این یکی دوماهه با وجود اینکه کم اورده بودم اما سعی میکردم مثبت باشم، اما با این ضربه یکهو شکستم، با اینکه این اتفاق دوشنبه افتاده و امروز جمعه هست هنوز نتونستم هضمش کنم، انقدر از رفتار استادم ازرده خاطر شدم که دلم نمیخواد برم دوباره راجع به این قضیه باهاش حرف بزنم، خل و چل هرروز ازمایشگاهه، تموم درس خوندن، غذا خوردن، کلاسهای انلاینش تو همون لبه، از اونجا که هیچ دوستی نداره و‌مهمتر نابهنجار هست و‌کارهاش نرمال نیست، تموم‌ وقتش را به درس خوندن تو لب میگذرونه، منم به خاطر کارهای تز و گرنت مجبورم تو لب باشم، تحمل دیدنش برام سخت شده اما چاره ای ندارم چون تا دو سه سال دیگه فارغ التحصیل نمیشه( همزمان داره داروسازیpharmd و phd) میخونه. خلاصه اینم وضعیت این روزهای من، شاید بهتره بگم شانس خراب من، چاره ای ندارم باید تحمل کنم تا دفاع کنم و‌ این پست داک که دیگه براش ذوقی ندارم هم تموم بشه، راستین میگه روزی میرسه که حتی اسم خل و چل را هم بیاد نمیارم، روزی میرسه که فراموش میکنم استادم با نابخردی و نا تدبیریش چقدر باعث شد اذیت بشم، اما الان و سال تحصیلی پیش رو را چکار کنم؟ جالبه بدونید همین استاد رسما داره به ایکا ظلم میکنه و ایکا روزشماری میکنه که وقت دفاعش برسه و از این دانشگاه و مهمتر لب فرار کنه)، خلاصه امسال پاییز، به تموم انرژیهای مثبت عالم احتیاج دارم تا این حجم دلگرفتگی و بیتابی را از دلم پاک کنم.


نوشته شده در : شنبه 19 مهر 1399 جودییکشنبه 27 مهر 1399 19:22

سلام آسمان. خوبه که تا چشم روی هم بزاری این روزا هم میگذره و تموم میشه. برای من رفتار استادت خیلی جالبه الان که کامنتا رو خوندم و دیدم چقد حقوق برای موبور در نظر گرفته یه بار دیگه عددها رو خوندم که باور کنم! خودمونیم این استادت خیلی ادم چیپیه! برام جالبه که این گرنتی که میگیره باید همه رو خرج کنه پس این چیپ بازیش برای چیه!؟! اخه نمیتونه که بزاره تو حساب خودش این پولو! چرا اینطوریه این ادم. نکته دیگه اینکه انقدر جو دکترا مسموم و بده که وقتی فارغ التحصیل میشی هنوز تا مدتها ذهنت درگیره این جو مسمومه. تجربه بهم ثابت کرده وقتی تو دوره هستی سعی کن برای خودت دلخوشی های کوچیک درست کنی تا ذهنت تماما درگیر این جو مسموم نشه. چه از هر دری سخنی گفتم!!! امیدوارم کامنتم برسه این بار.

پاسخ اسمان پندار : جودی جون، این انتظار خیلی داره اذیتمون میکنه اما چاره ای نیست، در مورد استادم کامل درست گفتی، ایکا هم نظر تو را داره که استادمون خیلی خسیسه و منم موافقم، گرنت ما یک میلیون دلاری هست، سال اول ۵۰۰ هزار دلار و سال دوم و سوم ۲۵۰ هزار دلار، بعد فقط من هستم که قراره از شیر مرغ تا جوون ادمیزاد این پروژه را یک نفری انجام بدم و موبور و یک دختر دیگه برای بعضی کارهای دستگاه، بعد به موبور و اون دختر انقدر کم میده، به من هم فعلا درحد دانشجوی phd دانشگاههای دیگه میده( از سپتامبر که هنوز هم پولی بدستم نرسیده) بعد بقول تو باید این پول خرج بشه و تو‌جیب کسی هم که نمیذاره بره، واقعا با اینهمه پول میخواد چیکار کنه، چیزی که فقط برام مسلمه وقتی برم رو پست داک اگه حقوق کم پیشنهاد کنه به هیچ عنوان قبول نمیکنم. جودی چقدر این بخش اخر کامنتت برام شیرین بود، بهم امید داد که این دوره مسموم همیشگی نیست و تموم میشه:))

مائدهشنبه 26 مهر 1399 04:51

چقدر سخت آسمان. چقدر سخت. و چقدر وحشتناک. من اینجوری با همچین کسی مواجه نشدم تا به حال واسه همین کامل درکت شاید نکنم اما در حد معمولیشم شده ادمها خارج از تحملم بوده باشن. کاش میشد زودتر حل میشد همه چیز برات. امیدوارم چنان غرق کارت بشی متوجه حضورش نشی اصلا.

پاسخ اسمان پندار : مائده جان ، اره خیلی سخته خصوصا که اینجور مسایل را باید استاد و‌سوپروایزرت حل کنه که استادمن ترجیح میده اصلا دخالت نکنه( یا مثل این سری که گفت چیز میز انداختن این پسره طبیعی بوده یک مدیریت اشتباه بکنه) خوشبختانه پسره هفته پیش سربسرم نداشت، اما از اونجایی که نرمال نیست نمیشه زیاد پیش بینیش کرد، چندروز پیش داشتم با بچه های یک لب دیگه حرف میزدم‌ میگفت همه از مریضی این باخبرن ، حتی رییس دپارتمان، فقط ظاهرا تنها کسی که خبر نداره استاد خودم هست که کلا تو باغ نیست. ارزوت خیلی خوب بود و سفت و سخت سعی میکنم دعا و‌ارزوت را براورده کنم:))

شلالهچهارشنبه 23 مهر 1399 13:47

منم همچین شرایطی رو نجربه کردم و واقعا میفهمم چی میگی آسمونی همین الانشم یه همکار روانی دارم که هفته ای یه بار مجبورم ببینمش، ولی یاد گرفتم که تحمل نکنم بلکه بی تفاوت باشم تحمل کردن خودش ویرانگر هس ذاتا! حالا تو فقط دو سال این روانی مریض رو قراره ببینی و خداروشکر با هم پروژه هم ندارین

ولی رفتار استادت خیلی منو به فکر برد اگه به جای تو موبور هم بود اینطوری واکنش نشون میداد به اون مردک !!؟ میدونی آسمونی هم اون مردک هم استادت فقط یه مقطعی در زندگی تو هستن اینش دل آدم رو آروم میکنه تا مجبور نیستی برای همیشه ببینیشون

پاسخ اسمان پندار : شلاله خیلی راهکار خوبی دادی، دقیقا بی تفاوت بودن راه حله، یعنی سعی کنم نه رفتارها و نه کارهاش را ببینم، باهاش هم حرف نمیزنم چون فرصت پیدا میکنه برای چرت و پرت گویی. ببین استادم کلا به جنس مذکر رسما اعتماد بیشتری داره، بعد موبور خیلی خیلی ادم محافظه کاری هست..... اگه بخوام بنویسم خیلی میشه، فقط همین استاد بعد از اینهمه زحمت موبور الان که بعنوان مشاور پروژه استخدامش کرده سالی ۲۰۰۰ دلار براش درنظر گرفته( خودموبور انتظار ماهی ۱۰۰۰ دلار داشت) یعنی بنظرم استادم نمک نشناسی کرد. البته موبور تو پروژه موند چون بعنوان نویسنده دوم کلی مقاله از این کار بعد ۴-۵ سال در میاد( با وجود fda) زمان مقاله ۴-۵ برابر شده. ببخشید از هردری گفتم

ربولی حسن کوردوشنبه 21 مهر 1399 18:44

سلام

واقعا وضع غریبیه

امیدوارم زودتر نجات پیدا کنین

فقط توی جمله لب ما دوتا در داره یه لحظه مکث کردم تا متوجه منظورتون شدم :دی

پاسخ اسمان پندار : سلام منم هربار کامنت شما را میخونم تصور میکنم چطور گیج شدید و خندم میگیره، اما انصافا لب خیلی راحت تر از ازمایشگاه ( ۴ سیلابی) تو دهن میچرخه، حالا فکر کنید بخواهیم بگیم از این ازمایشگاه به اون ازمایشگاه چه کلمه باحالی میشه:))))

صفورایکشنبه 20 مهر 1399 22:37

دلم میخواد بهت بگم برو بجنگ و حقش رو بذار کف دستش ولی میدونم شرایطش رو نداری.پس وقتی تصمیم گرفتی تحمل کنی حداقل دیگه بهش فکر نکن و خودت رو سرزنش نکن. این روزا میگذره. به هدف بزرگت فکر کن.

پاسخ اسمان پندار : صفورا جان اعصاب فولادی میخواد که با ادم روانی دربیافتی، مخصوصا این بشر ساخته شده برای روی اعصاب ادم راه رفتن، دقت میکنه ببینه چه چیزها و کارهایی ازارت میده بعد اونها را انجام میده، دیروز یک قضیه پیش اومد که حداقل برای من معلوم شد داره تو ازمایهاش تقلب میکنه( بنظر میاد بجای ازمایش واقعی داره عدد سازی میکنه) استادم هم اونجا بود ( کلا تو باغ نیست و خیلی خیلی مستقیم باید مطلبی بهش گفته بشه که بفهمه) خلاصه اگه استادم هم فهمیده باشه با دست خودش گور خودش را کنده و اینجاست که میگن خدا جای حق نشسته

صفورایکشنبه 20 مهر 1399 11:30

دوبار نمیتونم بنویسم ولی فقط بگم که عکس العملت طبیعی و به خودت زمان بده

پاسخ اسمان پندار : اره من خودم هم که گاهی متنم میپره واقعا نمیتونم دوباره بنویسم، مرسی صفوراجان

صفورایکشنبه 20 مهر 1399 10:27

کلی نوشتم ولی نیومد

پاسخ اسمان پندار : اخ صفورا جون، میبخشید، ببین عزیزم قبل فرستادن یک کپی از متن بگیر که اگه نیومد و‌پرید متن را داشته باشی، نمیدونم از دست این میهن بلاگ چیکار کنم، بخوام هم وبلاگ را عوض کنم ارشیوم را نمیتونم جابجا کنم :(

شنبه 19 مهر 1399 18:21

وای آسمون عزیز تجربه خیلی بدی را داری پشت سر میگذاری خیلی وحشتناکه من هم داشتم روزی چندین ساعت با یه آدم روانی نامرد گذراندن کار خیلی خیلی سخته من هم اون آدم را سه سال تحمل کردم تا حرفی میزدم همه می گفتن میدونی که دیوانه اس چیکارش کنیم ببین به حدی رسیده بود که اون موقع ها تنها آرزوی من این بود که یه روزی این نیاد و من واسه خودم بتونم نفس بکشم وقتی تو خونه از دستش گریه میکردم بابا میگفت رویا تو خوب باش تفاوت آدمها تو هویت و شخصیت تو همین چیزهاس قرار نیست همه مثل هم باشند اون مریضه از این به بعد نگاهت به اون نگاه به یه آدم مریض باشه که شاید مشکلات زیادی را به خصوص تو بچگی داشته اون سالهای سیاه گذشت و من به حرف پدرم رسیدم چون وقتی اون نادوست سرطان گرفت تو حرفهاش فهمیدم چه بچگی تلخی را گذرانده و به عنوان تربیت سختیها و شکنجه های زیادی را از طرف خانواده تحمل کرده.عزیزم این همکاری که متاسفانه مجبوری تحملش کنی مریضه چاره ای نیست آدم را له میکنه اما این رفتارش لااقل به تو نشون داد که تو هم بدونی چیکار کنی و فهمیدی که با چه آدمی طرفی من کاملا درک میکنم اسم و یاد این آدمها خاطرات خوبی را زنده نمیکنه و چندش اوره اما تو هم فعلا تحمل کن با سیاست دوری دوستی فکر کنم تا زمانی که اونجا هستی نه خیلی بهش نزدیک شو نه دور خوبی قضیه اینه که زمان ثابت نیست و این نیز بگذرد مراقب خودت باش موفق باشی

پاسخ اسمان پندار : رویای عزیزم سلام، ممنونم که برام نوشتی و از خاطره تلخت گفتی، دقیقا من امروز شنبه که روز تعطیله اومدم دانشگاه و اینجا نیست( میدونم شنبه ها میره داروخانه کاراموزی میکنه) تو نمیدونی چقدر حس خوب دارم که نیستش اما بقول تو باید یاد بگیرم این دوره دو ساله را تحمل کنم، خوشبختانه همکار مستقیمم نیست و رو هیچ پروژه ای با هم کار نمیکنیم و گرنه منم روانی میشدم، بهترین راه اینه بی تفاوت بشم، خودت میدونی خیلی خیلی کارسختیه، سه سال تو اون شرایط بودی، چقدر اذیت شدی. و بهتر میدونی ادمهای روانی عمدا کاری میکنن که عصبی بشی مثلا اگه نشستم در یک دراور را هی باز و بسته کنه، دستمال میخواد برداره از جا دستمالی با پرسرو‌صداترین حالت ممکن انجام بده و از این جور کارها،و فاجعه اونهمه دروغ بود و نسبت دادن مریضی خودش به من. اما بقولی اینجور ادمها اخرش تو جامعه موفق نمیشن و دود کارهاشون تو چشم خودشون میره، دوسال با منه، بعدش چی، همین الانش که هیچ دوست درست و حسابی نداره چی؟؟ سعی میکنم اینها را مرتب بخودم یاداوری کنم که بتونم خونسرد و بی تفاوت باشم، بازم ممنونم، امیدوارم که الان محیط کار سالم و شادی داشته باشی

 شهریور 1399

طبیعت فرح بخش

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

گفته بودم چندوقتی هست راستین بیشتر اوقات سرکاره، رو‌این حساب منم خیلی تنها هستم، خصوصا که الان هنوز دانشگاه نمیرم و کارم سنگین نشده وقت اضافه زیاد دارم، قبلا روی این پلن برنامه ریزی کرده بودم که تا اخر تابستون تکلیف ما مشخص میشه و عملا از زمستون همه چی کامل تغییر میکنه، برای همین فکر میکردیم نهایتا راستین تا اخر اکتبر برنامه کاریش سنگین باشه اما با طولانی شدن زمان رسیدگی به پرونده های ۱۴۰ لازمه دوباره برنامه ریزی کنیم، یا بهتره بگیم ذهنی اماده بشیم، یکهو یاد یک مثل از دوست و هم اتاقیم افتادم، سال ۷۵ ترم اولی که من وارد دانشکده داروسازی شده بودم، میگفت اگه برای بهشت هم اماده نباشی بهت خوش نمیگذره، نمیخوام راجع به این مثل حرف بزنم و تعمیمش بدم، فقط یکهو یادم افتاد و خواستم برای شما هم بنویسم. خلاصه ما هم باید برای این تغییر برنامه اماده بشیم، احتمالا من دسامبر یا ژانویه دفاع کنم، و راستین مجبوره تا اون موقع همین کار را ادامه بده. چندروز بعد: دوسه روزی رفتیم کمپینگ، حسابی استراحت کردیم، شب اول بارون اومد و ترسیدیم که تموم مدت تو چادر حبس بشیم اما خوشبختانه روز بعد هوا افتابی شد و ما هم زدیم به دل طبیعت، من و راستین هردو کمپینگ و هایکینگ را دوست داریم، وقتی که فقط خودتی و یک طبیعت زیبا و صدای باد توی درختها یا رود. یک خستگی جسمی فرح بخش پشتشه که حالت را خوب میکنه، توی مسیر هم از یکسال اینده گفتیم و اتفاقهایی که ممکنه بیافته یا نیافته تا ذهنی براشون اماده باشیم. الان هم که برگشتیم دارم استارت یک دوره کاری( تحقیقی) دیگه و‌تموم کردن این پایان نامه و دفاع را برای خودم میزنم، خصوصا که استادم هم خیلی عجله داره تا من زودتر دفاع کنم تا کار گرنت جدید را شروع کنم، خلاصه یک، دو سه، مهاجرت ما شش ساله شد و میریم که سال هفتم را شروع کنیم


نوشته شده در : جمعه 7 شهریور 1399 مائدهیکشنبه 9 شهریور 1399 18:57

ما هم همینطور عزیزم :)))

پاسخ اسمان پندار : پس همدردیم :*

مائدهشنبه 8 شهریور 1399 18:50

آره من همون مائده ام آسمان مهربونم :))) خواهر سوفی :))

پاسخ اسمان پندار : عزیزم مائده جون، خیلی از اشنایی با شما دوخواهر گل خوشبختم :))

مائدهجمعه 7 شهریور 1399 19:38

سلاااام. چقدر خوب. امیدوارم سال هفتم هم بخیر و خوشی سپری بشه براتون :))))

پاسخ اسمان پندار : مائده جونم ممنونم، اره قراره اتفاقها و تغییرات بزرگ تو سال هفتم بیافته، راستی فکر میکنم تو اینستا دیدمت:))

ربولی حسن کورجمعه 7 شهریور 1399 18:18

ممنون

اما من کلا اینستا ندارم

پاسخ اسمان پندار : انصافا اینستا خیلی ادم را درگیر میکنه و وقت میگیره، تصمیم خوبی گرفتید خودتون را الوده نکردید

دیو جاه طلبی

» نوع مطلب : قدم به قدم، روز به روز تا اون بالاها ،خودنامه ،روزها در اون سر دنیا ( سال هفتم) ،

کدوم شما شاگرد اول و ممتاز کلاستون بودید یا تو زمینه هنر و ورزشی سرامد بودید. من شاگرد اول کلاس بودم تا دبیرستان، دبیرستانم یکی از بهترینهای تهران بود، یک کلاس تجربی بیشتر نداشت هرچند تا سال سوم همه ریاضی میخوندیم. کلا تو دوره تحصیل لذت و مزه شاگرد بهتر و ممتاز بودن بدجور رفت زیر زبونم، تو دبیرستان خاصمون شاگردمعمولی بودم، و بعد با اینکه داروسازی قبول شدم اما چون شهرستان خیلی دوری بود و رشته مورد علاقم نبود کلا علاقم را به درس و علم از دست دادم. اشتباه محض بود که داروسازی را ادامه دادم درحالی که بهش علاقه نداشتم اما واقعا اون زمان هیچ کمک فکری نداشتم که دستم را بگیره و ببره رشته پزشکی بندرعباس که قبولی بعدم بود. دندونپزشکی دانشگاه ازاد تهران هم قبول شده بودم اما یک ترم بعد شروع کلاسها فهمیدم. خلاصه اینکه خوندن داروسازی اون هم تو شهر و دانشگاهی که ازش متنفر بودم همه علاقه منرا کشت، بدتر از اون فارغ التحصیلی و محیط کار بود، هیچ جذابیتی جز حقوق خوب و احترامی که میگرفتم نداشت، بعد چندسال واقعیت را پذیرفتم و سعی کردم از کارم لذت ببرم، گذشت تا وقت مهاجرت رسید، سه سال اول فقط درگیر این بودم که با زبان الکن انگلیسی ارتباط برقرار کنم و خودم را بکشم بالا، پشت کار و سختکوشی من تو ازمایشها باعث شد، سوپروایزرم منرا بذاره روی تحقیقهای پروژه fda. با موبور همکار شدم، ایده ال گرا بودن و سخت کوشی موبور مثل خودم بود و‌ چون از لحاظ دانشی از من جلوتر بود شد مثال و الگوم، یواش یواش شروع کردم به درک ازمایشها و اعداد و داده ها، دیگه ازمایشها برام فقط ازمایش صرف نبود، دنیای ناشناخته علم بود، کاری که فقط من داشتم و دارم انجامش میدم، هرچنددرحد شن و ماسه تو کهکشان علم، اما اون شن و ماسه شد دریای انگیزه برای ادامه دادن. موبور به پاس سخت کوشیش توسط fda شناخته شد و براش پوزیشن پست داک هاروارد را تدارک دیدن. غیر از اون سوپروایزرم موبور را مشاور پروژه جدیدمون کرد و هرهفته جمعه سه تایی میتینگ داریم، غیر از اون تقریبا هرروز تقریبا سر گرنت و کارها با هم درتماسیم و دوست همیم. موبور همچنان درحال پیشرفته، یک پسر ۲۷ ساله امریکایی که هیچ چی جلودارش نیست. درواقع من خیلی خوش شانس بودم که باهاش اشنا شدم، بلطف موفقیتهای علمی سه سال گذشته باز مزه موفقیت علمی رفته زیر زبونم و باز جاه طلبی بالا و بالاتررفتن افتاده به جونم، موبور غیر از الگو یک رقیب هم برام شده که بخوام باز خودم را بالاتربکشم و موفقیتهای علمی بیشتری کسب کنم، الان توی هاروارد غیر از یک گرنت fda یک گرنت دیگه هم داره خودش میگیره که روش ما و روش رقیبمون تو اطریش و روش عکس برداری که تو هاروارد استفاده میکنند را داره مقایسه میکنه. رقیب ما تو اطریش که یک زمانی به خونش تشنه بودیم ازش دعوت کرده چندماهی برای گرنتش بره اطریش. موبور خیلی جوونه، ۲۷ سال، امریکایی هست و باهوش و پرتلاش. اینده خیلی خیلی روشن و طولانی و‌موفقیت امیزی درانتظارشه. گاهی فکر میکنم من عمرا به پای اون برسم، پس بهتره همین الان ترمز جلو رفتن را بکشم. بعد یاد این می افتم که چقدر این سه چهارسال گذشته از موفقیتهام لذت بردم و به خودم افتخار کردم و حس خوب گرفتم، از طرفی از لحاظ سبک علمی خیلی شباهت داریم پس من هم میتونم، بعد دوباره میگم اسمان تو ۴۳ سالت هست، میخواهی بچه دار بشی. بیخیال شو و‌ذهنت را از جاه طلبی برای پیشرفت خالی کن ( حالا من میگم پیشرفت شما فکر نکنید دارم راجع به مریم میرزا خانی حرف میزنم:))) نه بابا، منظورم از پیشرفت، محقق خوب بودن تو رشته ام هست. خلاصه هرموقع باز از یک موفقیت و پیشرفت دیگه موبور میشنوم دیو جاه طلبی میاد سراغم و میگه تو هم میتونی از این موفقیتها داشته باشی. خلاصه بین واقعیت سن و‌شرایط و دیو جاه طلبی بدجور گیر کردم


نوشته شده در : یکشنبه 9 شهریور 1399 زریپنجشنبه 13 شهریور 1399 23:45

بنظر من تو از موبور هم پرتلاش تر هستی، موبور پشتکار داره اما انصافا انگیزه ای که تو را تا اونحا کشونده را حتماموبور نداره. خیلی خوشحالم با موبور همکار بوده ای، خیلی تو جهت دادن به آدم موثر هست.

جاه طلبی! بنظر من هیچ منافاتی با سن نداره:))

پاسخ اسمان پندار : زری عزیزم، اره واقعا خوش شانس بودم چون انصافا خیلی تو پیدا کردن مسیر و راه علمی کمکم‌ میکنه، درواقع یک جور شده منتور من، اما زری در مورد پشتکار و‌سرسختی و‌سختکوشی من گاهی جلوی موبور باید لنگ بندازم، اصلا بقول ایکا، تو امریکاییها این بشر تک و نمونه هست، عجیب غریب پرکاره که خوشبختانه سیستم امریکا طوری هست که اکثر م‌واقع مزد پشتکاری را هم میگیری. ممنونم از نظر لطفت به من

ربولی حسن کوردوشنبه 10 شهریور 1399 08:50

سلام

من هم تا سوم راهنمائی از شاگردهای ممتاز کلاس بودم اما توی دبیرستان افت کردم.

جالبه من ترجیح میدم داروسازی خونده بودم به خاطر کمتر بودن مسئولیت و برخورد کمتر با افراد بیمار و نداشتن مراجعه اورژانسی و .... و متاسفم که قبولی دومم که داروسازی اصفهان بود نرفتم.

میشه همون حکایت مرغ همسایه؟

پاسخ اسمان پندار : سلام دکترجان، فکر کنم دقیقا داستان همون مرغ همسایه غازه شده:)) میدونی دکتر، بنظرم علاقه خیلی خیلی مهمه، مثلا رشته من اینجا فارماسیوتیکس هست یا همون داروسازی صنعتی و کلی درس شیمی و مواد و پلیمر خوندم و هربار زجر میکشیدم تا اون کلاس تموم بشه، بعد از درسهای مثل فارماکوکینتیک چون یک جورهایی با بدن ادمیزاد سرو کار داشت واقعا لذت میبردم، اخرش هم کرایشم را کردم فارماکوکینتیک، یعنی کلا از دونستن عملکرد بدن لذت میبرم، حالا فکر کنید رشته ام پزشکی بود، اخ که چی میشد :)))

جودیدوشنبه 10 شهریور 1399 02:07

آسمان جان هیچوقت دیر نیس ولی حالا من تازه به این نتیجه رسیدم که میخام یه ذره زندگی کنم خسته شدم از بس بدو بدو کردم که جلو بیافتم. شایدم این یه حس گذارست که دارم اونم به دلیل سرویس شدنم تو دوره دکترا. نمیدونم.

فقط میدونم که منی که از بیرون دارم میبینمت به نظرم خیلی خیلی هم شاخی برای خودت خانوم. همین اهسته و وپیوسته برو جلو مو بورم رد میکنی.

پاسخ اسمان پندار : جودی خیلی ماهی، ممنون از اینهمه تعریف و تشویق، اره درست میگی بهترین روش اهسته و پیوسته هست، چقدر خوب و درست گفتی، جودی حس تو هم طبیعی هست، من هرموقع یک برنامه سنگین را رد میکنم بعدش به خودم مرخصی تشویقی میدم، یک دوره کوتاه بیخیالی و فاصله گرفتن از کار، تو هم بعد از اونهمه دردسر و فشار زیادی که بخاطر دفاعت داشتی واقعا مستحق یک استراحت کامل هستی، امیدوارم تغییر شهر و کار و فارغ التحصیلی شروعی باشه برای بهترین اتفاقها تو زندگیت:)

همسر یک دانشجو

» نوع مطلب : چكه چكه  ،غرانه ،روزها در اون سر دنیا ( سال هفتم) ،

سلام احوالتون، همگی خوبید؟ خوب خدمت دوستان بگم منم خوبم و عرض خاصی نیست جز ذکر مصایب مهاجرت همیشگی. خوب بذار اینبار سر داستان را بچرخونیم بسمت راستین. من از همون اول اشناییمون حرف رفتن‌ را میزدم و راستین هم با اینکه موافق صد در صد نبود، اما گفت همراه میمونه و موند. عقد که کردیم همه سکه ها شدپول فایل باز کردن برای کانادا، که البته ۵ سال بعدش که کانادا تموم پرونده ها را برگردوندبا اون پول نمیشد حتی یک سکه هم خرید. موقعی که باید فرانسه میخوندیم پابه پای من کلاسها را شرکت کرد و نمره زبانش هم بهتر از من شد. وقت اومدن به امریکا که شد، با اینکه خیلی بیشتر از من به خانوادش وابسته بود، همراهم شد کارش را ول کرد و اومد. روی ویزای f2 بودن یا همسر دانشجو‌بودن خیلی سخته، چون عملا اجازه یک ساعت کار هم نداری. تقریبا تموم شهریه فوق لیسانس دانشگاه ام را خودمون با فروش اپارتمانی که ایران داشتیم دادم. چه روزهای سختی بود پول ریال را به دلار تبدیل کردن ومیلیونی پول شهریه دانشگاه و هزینه زندگی را دادن. عملا اخرش دیگه پولی برای اوردن نبود. بعد از اون که وارد phd شدم دانشگاه هزینه شهریه ام را داد و ماهی ۵۰۰ دلار هم خرج زندگی، زندگی با ماهی ۵۰۰ دلار حتی تو ارزونترین ایالتهای امریکا هم غیر ممکنه اما دانشگاه ما میدونه که تو نیویورک پیدا کردن کار جنرال یا نقد یک امر عادی حساب میشه، برای همین همه دانشجوهای اینترنشنال دانشگاه ما از دم مجبورن کار جنرال خارج از دانشگاه داشته باشن تا بتونن از پس هزینه های زندگی بربیان و گرنه ۵۰۰ دلار حتی هزینه اجاره یک اتاق تو نیویورک هم نیست. این وسط راستین جور من را کشید، کار راستین بود‌که باعث شد من هم بتونم تمام وقت روی پروژه fda فعال کار کنم و خودی نشون بدم. هرچند‌کار جنرال پیدا کردن هم راحت نبود و‌بدون رابطه و شناخت غیر ممکن بود. ما تا ۷ ماه اول یک ایرانی هم نمیشناختیم، خدا عمر بده به یکی از بچه های این وبلاگ بنام ریحانه که پیشنهاد داد تو فیسبوک نیازمندیهای نیویورک را پیدا کنید، اون صفحه را پیدا کردن همان و جماعت ایرانی را پیدا کردن همان. دقیقا اولین باری که من تو جمع ایرانیهای اینجا رفتم شب یلدای سال ۹۳ بود، بلطف یکی از بچه های با محبت اون جمع راستین هم کار جنرال پیدا کرد، از اتفاق کار جنرال ظاهر داری هم هست اما برخلاف ظاهر، حقوق جنرال یعنی ساعتی ، اونهم ساعتی ۱۰-۱۲ دلار. از اون روز تا خود امروز بلطف کار راستین دیگه لازم نبوده پول از ایران بیاریم. هرچند این پول انقدر کمه که با هزینه های ما جور در نمیاد و هرماه کمی هم از کردیت خرج میکنیم. شش سال روی کار جنرال بودن خیلی سخته، حتی با وجود حوصله و صبر زیاد راستین. این اواخر بشدت کم اورده و از این وضع خسته شده. برای همین بزرگترین ارزومون برای گرفتن گرین کارت، دیدن خانواده هامون نیست، گرفتن اجازه کار برای راستین هست. تو این چندسال شاهد پیشرفت دوستهامون بودیم تو کار، زندگی، خونه خریدن، زندگیهاشون را شکل دادن اما مافقط تو حالت انتظار بسر بردیم. روزی که اجازه کار راستین را بگیریم، راستین تو چهل و خورده ای سالگی باید از اول استارت کار بزنه. سخته. پولی نبود که اونهم دانشجو بشه. الان دیگه حتی فرصت و حوصله ای هم نمونده. یک دوستی اینجا میگفت چرا ویزای کار نگرفت. ویزای کار گرفتن برای کسی با مدرک ایران و‌مهمتر بدون اجازه کار اسون نیست، میشه گفت غیر ممکنه. همینطوری با مدرک اینجا و اجازه کار اینجا تو زمان opt پیداکردن شرکتی که اسپانسرشیپ بشه برای ویزا راحت نیست چه برسه به اینکه اصلا اجازه کار نداشته باشی. اگه یادتون باشه من و برادرم همزمان مهاجرت کردیم اون رفت کانادا و ما اومدیم امریکا. الان مدتی هست اونها خونه اشون را هم خریدن. بنظرم مسیر اصلی مهاجرت باید اون شکلی باشه نه بعد شش سال تازه از صفر شروع کنی. امیدوارم روزی نرسه که بگم بعد هفت سال چون دارم میبینم که راستین چطور زیر چرخ مهاجرت و انتظار داره له میشه. تکلیف من معلومه. من درسم را خوندم و همین الانش قبل اینکه فارغ التحصیل بشم پیشنهاد کار میگیرم اما اون چی. خلاصه کنم زندگی برای همسر یک دانشجو سخته. خصوصا کسی که سالها تو ایران برا خودش جایگاه و‌بروبیایی داشته و الان مدتهاست منتظره تا از نو‌شروع کنه. این انتظار برای یک مرد تخریب گره که ببینه چطور جوونتر از خودش زندگیهاشون را شکل دادن و جلو میرن و اون همچنان منتظره تا از صفر شروع کنه. پ.ن. زندگی دانشجویی ما بخشهای زیبا و قشنگ هم داره که تو اینستا میذارم، این نوشته ها به این معنی نیست که جفت ما نشستیم و زانوی غم بغل کردیم. زندگی همین فرصتهای الان هست که سعی میکنیم با همین شرایط و امکانات بهترینش را داشته باشیم


نوشته شده در : دوشنبه 24 شهریور 1399 hamideجمعه 4 مهر 1399 11:27

سلام آسمون جون خوبی فدات شم؟ ایشالا که بهترینا رقم بخوره مام تو ایران همینیم همش میگم با این سن هنو ی درآمد از خودمون نداریم و بقیه ک معلم شدن الان دستشوم تو جیب خودشونه و ما مهندس شدیم دستمون جیب بابا، مطمئنم با همت تو و راستین همه چی درست میشه. چرا من آیدی اینستاو ندارم :(((

پاسخ اسمان پندار : سلام حمیده عزیز و ماه، فدای محبتت. اره متاسفانه خیلی عجیب و نا مردی حقوق مهندسی تو ایران پایینه، تازه اگه شغل متناسب با رشته و درسی که خوندی پیدا کنی. بقول تو اوضاع رشته های مهندسی اونقدر بده که غبطه معلمی را باید خورد که اونهم داستان خودش را داره. یعنی حمیده ببین طاهر امریکا با ایران فرق خاصی نداره، فرق اصلی اینه که مثلا یک کارگر یا یک روز مزد میتونه یک خونه اجاره کنه و ماشین بخره و زندگی خوبی داشته باشه و‌سال تا سال نه تورمی، نه نگرانی. ای دی اینستا asemanny هست. خیلی فعال نیستم و هراز گاهی عکس و فیلم از جاهایی که میرم میذارم :))

الیسه شنبه 1 مهر 1399 13:03

سلام آسمان جون. واقعا شرایط سختیه برای راستین. خیلی خوبه که همدیگرو درک میکنید. ولی مطمئنا هم برای راستین هم زندکی اینطوری نمیمونه

پاسخ اسمان پندار : سلام الی جون خیلی سخته، همه دوستهامون دارن پیشرفت میکنن و زندگیهاشون را شکل میدن، اونوقت من و راستین هنوز درگیر پروسه گرین کارتیم، قضیه اینه ادمهای هم سن ما دیگه نباید دانشجو باشن و درگیر شرایط زندگی دانشجویی. از اونطرف میبینم کسانی مثل برادرم که به کانادا مهاجرت کردن چقدر شرایطشون به لطف کانادا رو به پیشرفته. البته خوشبختانه امیدواریم بعد این پروسه گرین کارت وقتی راستین هم اجازه کار بگیره زندگی ما هم تغییر کنه

ربولی حسن کورجمعه 28 شهریور 1399 01:08

سلام

و تمام این مشکلات در حالیه که خیلی از اقوام ساکن ایران حسرت زندگی شمارو میخورند

پاسخ اسمان پندار : سلام دکترجان، راستش واقعا نمیدونم حسرت میخورن یا نه، اخه من از همون اول سعی کردم هم خوبیهای امریکا را بگم هم سختیها، فامیل من که سال اول و دوم بهم میگفتن شما دیوانه اید که رفتید و اینجا زندگیتون خوب بود. فامیل راستین هم که مخالف سرسخت مهاجرت. اما شاید الان متاسفانه با اوضاع داغون مملکتمون بگن خوب کردید رفتید، که راستش واقعا دلم نمیخواست اینطور می بود.

حسینچهارشنبه 26 شهریور 1399 10:58

سلام

خیلی عالی که قدرکاراشو میدونی ومهمتراینکه ی همسر وهمسفرخوب داری

پاسخ اسمان پندار : سلام ممنونم، همسر وهمسفر خوب نقش کلیلدی تو مهاجرت داره، خیلی خوش شانسم:))

رویاسه شنبه 25 شهریور 1399 16:56

آسمون عزیز من طرفدار پر و پا قرص راستین هستم واقعا دمش گرم جدا میگم تو این چند سال که دنبالت میکنم خودت واسم یه طرف بودی اما همسرت یه طرف دیگه اونم واسه خودش وزنه خوبی بود به نظرم روحیه خاصی باید داشته باشی که بتونی تو شرایط راستین دوام بیاری دستش درد نکنه شرایط شما کاملا قابل درک هست امیدوارم راستین پاداش صبر و حوصله و فهم و درک خوبش را بگیره و در کنار هم به بهترینها برسید

پاسخ اسمان پندار : رویا جونم، چقدر مسیج قشنگی بود و حتما برای راستین میفرستم، حقیقتش با اینکه کم‌ از راستین مینویسم، اما راستین را خوب شناختی. انصافا یکی از فرشته های زمینی هست که بیدریغ و بی انتظار به مردم محبت میکنه و هرکسی باهاش برخورد داشته، مثل خانواده ام و فامیل و دوستانمون خیلی دوستش دارن. ارزوی منم مثل تو هست که پاداش قلب پاک و‌ با محبت و درک و فهم بالاش را بگیره، از ته دل ارزو میکنم این جور ادمها نتیجه خوبیهاشون را ببینن:)

پاییز و شروع فصل کار

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا ( سال هفتم) ،

پاییز داره اعلام ورود میکنه، عصرها وشبها هوا خنک تر شده و باد پاییزی شروع شده، اینجا تموم پاییز و زمستون با باد همراهه که مشخصه فصل سرد اینجاست .با اومدن بهار این باد هم راهش را میگیره و میره یک سرزمین دیگه، تو اشپزخونه نشستم و به درخت سبز رقصون تو ی باد نگاه میکنم. چندوقت دیگه این درخت جامه سبزش را با لباسی طلایی عوض میکنه و بعد از اون هم ترجیح میده لخت و بی پیرایه در سکون به انتظار بهار بشینه. درخت انتظار من و راستین هم مدتی است زمستونی شده. بیخیال بذار از روزام بنویسم دانشگاه از ۸ سپتامبرشروع شده، کلاسها انلاین هست بجز کلاسهای ازمایشگاهی که حضورین و بچه های داروسازی را به دسته های کوچیک تقسیم کردن، یکسالی هست من کلاسی ندارم و فقط TA ازمایشگاه داروسازی بودم، این پاییز دانشگاه بهم TA نداد و استادم با بودجه fda داره RA ام میکنه،رییس دانشکده ما یک هندی هست که عملا و علنا فقط هوای هندیها را داره، خوشبختانه فاند fda هست و گرنه یک دور باید حضور رییس دانشکده شرفیاب میشدم و میگفتم دست شما درد نکنه بعد 5 ماه کار ولنتیری( واای باز من کلمه فارسیش یادم نمیاد:( چرا اینجوری شدم :(( اوایل کرونا که هیچ کس حاضر نبود از خونه بیاد بیرون تا همین سپتامبر هفته ای دوبار برای غذادادن به خرگوشها میرفتم دانشگاه، حقوق بقیه بدون کار به حسابشون ریخته میشد و وقتی حقوق من نصف شد، با اقای رییس تماس گرفتم و کلی از کار داوطلبی من تشکر کرد و گفت پاییز جبران میکنیم، حالا که پاییز رسید کلا TA من را قطع کرد، علتش را هم میدونم، این رییس خیلی با سوپروایزر من بده، و الان هم کلی لجش گرفته استادم باز گرنت fda گرفته و من هم قراره براش پست داک کار کنم، خصوصا که کلا پست داک تو دانشکده ما معمول نیست. کلا دانشگاه مزخرفی داریم اون از وضعیت استایپن دادنش( ماهی ۵۰۰ -۱۰۰۰دلار) این از وضعیت رییس دانشکده هندیش، که عملا فقط هوای هندیها که (۹۰٪) بچه های رشته ما هست را داره و حتی بین اونها هم براساس رابطه و پاچه خوار بودن سوگلی جدا میکنه، بازم بیخیال، خوشبختانه کمترین برخورد ممکن را باهاش دارم و الان هم که حقوقم از گرنت پرداخت میشه و بیشتر از ۱۰۰۰ تای خود دانشگاه میشه، سوپروایزرم یک زن ایتالیایی هست که فقط ازمایش براش مهمه و دنبال رابطه نیست، هرچندخود این استادم هم معایب خودش را داره، مثلا خیلی بی اعتماد به نفس هست و ازاونطرف گاها بد دانشجوهاش را زیرسوال میبره و میزنه میترکونه، یادتون میاد که سر پراسپکتسم چه جور حالم را گرفت، چندوقت پیش هم داشتم یک برنامه جدید یادمیگرفتم ، نامه زد بجای دور و برپلکیدن، زودتر phD ات را تموم کن تا پست داکت را شروع کنی، موبور بهم پیشنهاد داده بشین رودررو باهاش حرف بزن بگو تو ازش چه انتظاری داری و خودت از پست داک چی میخواهی. حالا باید یکبار این کار را بکنم، هرچند بنظر من اخلاق و ذات ادمها با حرف زدن اصلاح نمیشه.البته با وجود اینهمه عجله خودم و حتی استادم که زودتر دفاع کنم فعلا نه قیر نه بیل، هیچ کدوم موجود نیست، من با یک دستگاه خیلی گرون برای انالیز سمپلها کار میکنم که حتما باید چک سالانه بشه قبل از شروع تراکتپری ازمایشهام و موادم هم تاریخش گذشته بود که سفارش دادم بیاد، خلاصه تا هردومرحله نگذره عملا دوران خانه نشینی من ادامه داره و نمیتونم برگردم سرازمایشهام، خودم هم ترجیح میدم وقتی ازمایشی ندارم نرم تو ازمایشگاه که مجبور باشم تمام مدت ماسک رو صورتم باشه، همین جا تو خونه کمابیش مقاله ای میخونم و برنامه ای یاد میگیرم تا دو سه هفته دیگه که کار کردن شبانه روزی و تراکتوریم شروع بشه، بدونم حداقل یک استراحت خوب قبلش کردم، اینهم اوضاع این روزهای خودم.


نوشته شده در : یکشنبه 30 شهریور 1399 صفورادوشنبه 31 شهریور 1399 18:59

من قبلا خیلی شغلم به جونم وصل بود.یعنی فکر میکردم اگر پزشکی نکنم میمیرم.کلا این حس در بچه های رشته تجربی زیاده ولی الان یادگرفتم شغلم باید در خدمت ارامش من باشه.حالا میخواد پزشکی باشه،ریسرچ باشه یا حتی فروشندگی.هرچی که بهت حس خوب میده

پاسخ اسمان پندار : صفورا جان، من هم دقیقا تا دوسه سال پیش فکر میکردم حالا این مدرک phd را هم گرفتم باید اخرش این امتحانهای ارزیابی را بدم چون حیفه مدرک داروسازیم بمونه رو زمین، الان فکر میکنم من فقط میتونم عملا یکی از اینها را جلو برم، یا pharmD یا phd ، بعد وقتی حقوق هردو عین همه، حتی تو phd با افزایش تجربه بیشتر میشه و برعکس pharmd با افزایش سن شانس کار پیدا کردن کمتر میشه، تصمیم کرفتم همین phd که الان دارم ازش لذت میبرم ادامه بدم، بعدا اگه خیلی به سرم زد و خواستم یک داروخانه برای سرمایه گذاری داشته باشم اونوقت به امتحان فکر میکنم. بنظرم دقیقا حرفتون درسته شغل باید اسباب ارامش باشه، حالا اگه این ارامش با ریسرچ بدست میاد همین بهترین هست

صفورادوشنبه 31 شهریور 1399 18:57

سلام.اره من قصد خوندن پی اچ دی دارم.چون با توجه به سنم این برام برنامه بهتریه.من فعلا فقط پایتان رو خوندن و سرتیفیکیت گرفتم که بتونم داخل رزومه ام بذارم.و دارم یک مقاله مینویسم که بتونم در زمینه پی اچ دی که میخوام وارد شم،یک مقاله خوب داشته باشم و بعد اپلای کنم.امیدوارم طبق برنامم پیش بره همه چیز.

پاسخ اسمان پندار : سلام بنظرم بهترین کار را دارید میکنید و معمومه که هدفمند دارید تو مسیر صحیح جلو‌میرید( مقاله و قوی کردن رزومه اصله)، به امید شنیدن خبر موفقیتتون،

صفورادوشنبه 31 شهریور 1399 15:39

منم باید کلی نرم افزار یاد بگیرم.فعلا پایتان رو یاد گرفتم ولی بر خلاف تو دوستش دارم.حتی بیشتر از پزشکی بهش علاقه مندم

پاسخ اسمان پندار : چه جالب، راستش منم‌ وقتی افتادم وسط ریسرچ فهمیدم خیلی بیشتر از کار داروسازی دوستش دارم، بعد برای رشته ما برنامه های فارماکوکینتیک مثل فینیکس یا سیمسیپ یا گستروپلاس واجبه، حالا کلا میتونم برم سر شغل modeling simulation اما پارسال که اینترنشیپم این بود فهمیدم میخوام این برنامه ها بخشی از کارم باشه نه همه کارم، در مورد برنامه های دیگه ، ما برای تحلیل داده هامون احتیاج به برنامه های stat داریم، بعد من spss و graphpad استفاده میکردم، اما کمپانیها R استفاده میکنن که یواش یواش دارم اونرا یاد میگیرم.

اسم این برنامه ها را اوردم که اگه قصد یادگیری برنامه های pk را دارید کمکی باشه

صفورادوشنبه 31 شهریور 1399 12:10

سلام.من خیلی اتفاقی وب لاگتون رو پیدا کردمم.متخصص اطفالم و امیدوارم تا دو سال دیگع امریکا باشم.خیلی استرس دارم برای راهی که شروع کردم.

پاسخ اسمان پندار : صفورا جان سلام خیلی از اشناییت خوشبختم، اول مهاجرت سخت هست اما چون براش اماده میشیم اونهم میگذره، شما قصد دارید بعد اومدن برید phd یا امتحانهای ارزیابی را بدید و برید رزیدنتی؟

ربولی حسن کوردوشنبه 31 شهریور 1399 09:00

سلام

کامنت که میپره هیچی نمیدونم جائی که اسم .بلاگو مینوشتیم حذف شده!

ضمنا منظورتون کار داوطلبانه نبود آیا؟

پاسخ اسمان پندار : سلام اخ اخ دکتر نگو، چرا این وبلاگ داره اینطور بازی درمیاره :(

دقیقا همون کار داوطلبانه، نمیدونم چرا من اینطور شدم مثل این هست کلاغه خواست راه رفتن کبک را یاد بگیره راه رفتن خودش را یادش رفت. اون از وضعیت زبان یاد گرفتنم این از وضعیت اینکه کلمه های فارسی از ذهنم میپره :))

صبا_غار تنهاییدوشنبه 31 شهریور 1399 02:26

چرا من هیچ وقت فکر نمی کردم استادت زن باشه :)


آقا من کامنتام هنوز ثبت نمیشه! هی میام نظرات گهربارم رو اینجا می نویسم ولی هیچ کدوم به دستت نمی رسه :(

پاسخ اسمان پندار : فقط تو نبودی صبا جون تو چندتا پیامی که راجع به استادم داشتم، فهمیدم همه فکر میکنن استادم اقا هست، اینبار جنسیتش را هم گذاشتم :))

صبا جون نمیدونم با این میهن بلاگ چیکار کنم، چندبار پیام برا مدیریتش هم گذاشتم که کامنت گذاشتن سخت شده و همه پاک میشه، اصلا جواب ندادن جالبه خودم هم امتحان کردم و دیدم چطور پیام غیب میشه و خیلی حس بدیه دوساعت تایپ کنی و ببینی پیام پرید.

صباجان بدون تایید کردم پیامها را که حداقل خودتون متوجه بشید پیام فرستاده شده یا که غیب شده.

زریدوشنبه 31 شهریور 1399 01:44

خوب خوبه حداقل یه استراحت درست حسابی قبلش میکنی استراحت اجباری:))

اون درخت در خواب رفته ی تو و راستین هم انشاالله زودتر جوونه میزنه:)

اووووف از این پارتی بازی ها!

آسمان جان این هندی ها خیلی خودشون را قبول دارند یا مثل ما ها هستن؟ ظاهرا یه جورایی غرور ملی اشان قوی هست:))

من برای پست قبلی کامنت داشتم، نرسید؟

پاسخ اسمان پندار : زری جون، چقدر به دیدن کامنتهات برای پستهام عادت کردم، انگار همیشه منتظرشونم، ممنونم زری جان.

ببین زری من از این پارتی بازی و رابطه های اینجوری برای پیشرفت کار فراری بودم، بعد که اومدم این دانشگاه فهمیدم اخ اخ این هندیها هم همون نمونه خودمون هستن از پاچه خواری و پارتی بازی. فقط یک فرق بزرگ دارن که هوای هم را دارن برعکس ما که زیر پای هم میهنی خودمون را عملا خالی میکنیم و فقط شعار میدیم. ببین عملا این رییس دانشکده فقط دانشجو و استاد هندی میگیره یعنی همونطور که گفتم ۹۰٪ دانشکده فارماسیوتیکس هندی هستن. البته هندیها و چینیها چون جمعیتشون زیاده خود بخود هر شرکتی هم بری تعداد زیادی ازشون میبینی اما قضیه اینه که حدست درسته خیلی خیلی پشت هم را دارن، بقول معروف گوشت هم را بخورن استخوون هم را دور نمیندازن. یعنی در مقاابل یک غیر هندی بشدت هوای هم را دارن و دست هم را میگیرن.

زری جان، نه عزیزم کامنتی نگرفتم. ببین چون بدون تایید کردم کامنت میذاری خودتم میتونی ببینی اومد یا نه. میبخشید این وبلاگ دردسر شده


 سلام این وبلاگ آرشیویست از وبلاگ قبلی من mennomen.mihanblog.com اما مطالب جدید رو در بلاگ اسکای منتشر خواهم کرد لطفا اونجا سربزنید!  ممنونم...