Saturday, December 12, 2020

 آبان 1396

دوست یک واژه گذرا

» نوع مطلب : خودشناسی ،

دارم یعنی درس میخونم . دقیقا وسط درس خوندن ذهنم کشیده شد به دوران دانشجویی داروسازی ام تو ایران و پریدم اینجا تا بنویسمش. اون زمان شهر دیگه ای درس میخوندم. خوابگاهی بودم و از سال اول که وارد اون شهر شدم پنج تا دوست ثابت شدیم از بچه های داروسازی و پزشکی و دندون که خصوصا با دوتا از اون بچه ها که داروسازی میخوندند چون هم رشته هم بودم 24 ساعته با هم بودیم. شاید فقط موقع خواب بود که هم را نمیدیدیم. این روند برای 6 سال ادامه داشت. روزی که درسمون تموم شد و داشتیم خداحافظی میکردیم فکر نمیکردم ممکنه تا همین امروز دیگه نبینمشون. قرار گذاشتیم مرتب به دیدن هم بریم نامه بفرستیم تلفن کنیم. الان که دوسه سالی هست وایبر و بعد تلگرام اومده تازه یک گروه تشکیل دادیم و گاهی از این پستهای دلخوشکونک میذاریم اما هیچ کس از خودش و زندگیش نمیگه. من نمیدونم الان دوستهای صمیمی ام که 6 سال روز و شب باهاشون بودم چه مشکلاتی دارند و چه زندگی دارند فقط تعداد بچه هاشون را میدونم و بزور اسم بچه هاشون را.. شاید کل دیدارمن با این 5 نفر از سال 80 که از هم جدا شدیم 5 مرتبه هم نشده باشه. عجیبه واقعا عجیبه اما حقیقت. 

و جالبه انگار این حقیقت همه جای دنیا هست. مثلا از سال اول که وارد اینجا شدم سه چهارتا دوست پیدا کردم که الان همشون سر کار میرن. یکی دوبار سعی کردم باهاشون ارتباط بگیرم اما تقریبا اون هم تموم شده حتی خود بچه های چینی یا هندی که هم فرهنگ هم هستند همدیگه را نمیبینند. هرکدوم زندگی خودشون را دارند. شاید تنها ردی از فعالیتها یا بعضی کارهاشون را تو فیس بوک یا اینستا به نمایش بگذارند. الان هم توی ازمایشگاه با دوسه تا از بچه ها صمیمی شدیم. وقتی با همیم همیشه در حال شوخی و خنده ایم. دلم میخواد بهشون بگم خواهشا وقتی فارغ التحصیل میشید رابطه ها را نگه دارید. نرید و یادتون بره پشت سرتون را نگاه کنید اما با تجربیات قبلیم میدونم این رسم زمونه هست. یکروزی هر کدوممون یک ایالت و یک شهر میریم و اونها هم بعضا میشن یک رد یا خاطره. پس بهتره تو حال زندگی کنم. الان که بهم توی ازمایشگاه خوش میگذره را دریابم. دل نبندم چون ادمها رفتنی هستند و فقط خانواده برای ادم میمونه. و هربار ادمهای جدید با  خاطره های جدید بعنوان دوست پیدا خواهند شد. پس تو حال زندگی کنیم و از لحظه لذت ببریم. 
برگردم سر بقیه درسم.


نوشته شده در : پنجشنبه 4 آبان 1396 

پدر

» نوع مطلب : یاداور ،زیباترین لحظات زندگی ،

سلام سلام. اقا خانم من هنوز جواب کامنتهای پست قبل را نداده اومدم سر وقت یک پست دیگه. کلا فکر کنم یکم دلم پرحرفی میخواد و چه دوستهایی بهتر از شما. براتون بگم امتحان پنجشنبه یک امتحان میان ترم دادم و جمعه ای هم که در پیشه یک امتحان دیگه که درس اصلی و تخصصی ام هم میشه در راهه. 
هفته دیگه هم سه شنبه فرودگاه و پرواز 5 ساعته تا لاس وگاس. از اونجا هم برای ده روز ماشین کرایه کردیم که سه تا شهر را بگردیم و دوباره جمعه بعدش برمیگردیم لاس وگاس ماشین را تحویل میدیم و پرواز به سمت نیویورک. انصافا خودمونیم  اسمهاش کلی کلاس داره اما حالا که حداقل دوسه سالی هست نیویورک زندگی میکنم میدونم که این اسمها برای ما ایرانیها که راحت نمیتونیم ویزای توریستی امریکا را بگیریم  جاذبه کاذبی داره وگرنه درسته دیدنیه اما نه با اون تصورات. 
خوب اینجا من و راستین یکسری مسئولیتها را تقسیم کردیم. از اونجا که من از کارهای پرداخت انلاین و کارهای اینطوری خوشم نمیاد راستین ازم خواست تاریخ مناسب را با توجه به تاریخ مجمع سالانه بگم تا اون هم بقیه کارها را بکنه. من هم گند زدم و بدترین تاریخ ممکن را دادم طوری که بیشترین غیبت کلاسی را تنظیم کردم. اصلا نمیدونم این تاریخها چطور اومد بذهنم. اینجا حضور تو کلاس کاملابرعکس ایران خیلی مهمه. نباشی کلی مطلب از دستت میره. بخصوص که حجم مطالبی که هرجلسه میگن خیلی زیاده. از اونطرف ممکنه امتحان کلاسی هم بگیرن که تاثیرش تو نمره پایانی زیاده. قبلا تو یک پست سیستم نمره بندی اینجا را توضیح داده بودم. درکل نهایتا 10-15 نمره از 100 میتونی کمتر بگیری. یعنی هربار باید امتحانت را عالی بدی تا با 1-2 تا غلط بتونی تو این محدوده مانور نمره ای بدی. 
داشتم با پدرم حرف میزدم و میگفتم امسال قصد ندارم هالوین برم چون امتحان دارم و با این مسافرت خیلی غیبت میکنم و کلی عقب میافتم. جالبه پدری که همیشه تا 30 سالگیم حرف از درس خوندن میزد گفت اسمان ولش کن برو بگرد، زندگی کن. میدونید چیه اصلا همین حرف زدن من با پدرم عجیبه. یکبار همون اوایل که شروع به وبلاگ نویسی کرده بودم یک پست راجع به خانواده ام نوشته بودم. بعدا اومدم رمز بگذارم و رمز بردارم پست ناخواسته پرید. دیگه نمیخوام از بچگی ام حرف بزنم اما پدر من 180 درجه با پدر بچه گی هام فرق داره. سختگیریهای خیلی زیادی میکرد. بداخلاق بود و اصلا دنبال رابطه با بچه هاش نمیگشت. بعد از فوت برادرم کامل عوض شد. الان طوری شده که خیلی حرفها را من با پدرم میزنم. خیلی مسایل را بهتر از بقیه میفهمه و بهش اشاره میکنه. مثلا خیلی نگران اینه که من درست زندگی نمیکنم و همه عمرم داره توراه درس میگذره. خیلی خیلی مهربون شده. دیگه اونقدر مسایل را راحت میگیره و توجه نمیکنه که صدای ما درمیاد. خیلی عوض شده و واقعا دوستش دارم.
پدرم خیلی دلش میخواد امریکا را ببینه. کلا مسافرت و دیدن جاها و حالا کشورهای مختلف را دوست داره. دوسال پیش که تابستون برای دیدن برادرم رفتند کانادا برای سفر به امریکا درخواست ویزا دادند که رد شد. بهشون گفته بودند برید از کشورهای اطراف کشورتون درخواست کنید. امسال باز میخوان برن دبی تا ببین میتونن دوباره ویزا بگیرن و اینطرفی بیان. امیدوارم بشه. البته تموم این برنامه ریزی برای تابستون سال دیگه هست. یعنی یکسال دیکه:))
خوب من دوباره برم سر درس. فعلا
 


نوشته شده در : شنبه 6 آبان 1396 لان من به این پست چی بگم؟

راستش باید بگم کاش خودم می مردم تا پدرم خوش اخلاق تر و راحت گیرتر بشه!

منم تنها برادرم فوت کرده و الان تک دخترم!اما پدرم نه تنها خوب نشد بلکه بدترم شد. حتی خیلی اوقات فکر می کنم دیگه کلا از من بدش میاد!

پدر شما واقعا انسانی بودن که خواستن تغییر کنن وگرنه خیلی ها هم مثل پدر بنده، بعد از این اتفاق ها تازه بدتر میشن و غیر قابل تحمل تر...


ایشالا پدرتون همیشه سلامت باشند. قدرشون رو بدونید.

پاسخ اسمان پندار : دوست عزیز خیلی متاسفم، اول از همه برای فوت برادرتون، دوم پدری كه نمیدونه چه نعمتی را داره از بچه و خودش میگیره، منم دوران بچگی سختی داشتم، یكم برام سخته نوشتنش اینجا، اما انقدر پدرم اذیت میكرد كه متاسفانه به مرحله تنفر رسیده بودم، الان كه شیرینی محبت و عشق پدر را میبینم پیش خودم میگم چقدر به ما و خودش ظلم كرد، میدونم خیلی سخته ، اما فقط بدونید ته قلب بعضی پدرها محبتی هست كه بلد نیستند ابراز كنند، دوست عزیز برات شادی ارزو میكنم .

مهرانیکشنبه 7 آبان 1396 08:29

سلام خدمت آسمان عزیز

می خواستم خدمتتان بگم كه هیچ وقت فكر نكنید كه الان زندگی سختی دارید و شاید بهتر بود اینهمه سختی نمی كشیدید ، این راه و روشی كه شما الان در اون هستید راه انسانهای بزرگ هست .. خیلی شهامت می خواد كه آدم برای به دست آوردن آرزوهاش تلاش كنه .. مطمن باشید اگر این تصمیم رو نمی گرفتید و این راه رو نمی رفتید از زندگی خوبی كه تو ایران برای خودتون ساخته بودید هم لذت نمی بردید .. در آینده هر وقت مورد بی مهری یا تبعیض یا قضاوت اطرافیان قرار می گرفتید با خودتون می گفتید ای كاش كه رفته بودم ..

و حالا شما اینجایید .. درست وسط آرزوهاتون ..

پس شاد باشید و لبخند بزنید و به خودتون بگید دمت گرم آسمان كه كارت خیلی درسته

همیشه آدمهای بزرگ هستند كه جاودانه میشند و تو خاطرات می مونند نه آدمهای ضعیف.

امیدوارم به زودی پدرجان هم كارشون درست بشه و تشریف بیارن پیش شما تا بیشتر بهتون خوش بگذره.


خانم آسمان ممنون میشم ایمیلتون را چك بفرمایید.

پاسخ اسمان پندار : سلام مهران عزیز. شما خیلی به من لطف داری. انسان بزرگ واژه خیلی بزرگیه برای من. اما با شجاعت موافقم. اون لحظه ای که هواپیما داشت رو فرودگاه مینشست و از شدت ترس و اظطراب قلبم داشت میومد تو دهنم را فراموش نمیکنم. گذشتن از همه چیزهایی که ساختی و دوباره از صفر شروع کردن. فدا کردن و گذشتن از کار موفقیت نسبی امنیت داروخانه خانواده فقط با تصور و امید به موفقیت و بدست اوردن همه اونها توی سرزمین ارزوها. اون موقع واقعا تصمیم و حرکت سختی بود. الان با اینکه هنوز داریم بشدت تلاش میکنیم اما در کل از اومدن و حرکت کردن در جهت ارزوها راضی هستیم. بقول شما اگه ایران بودم و همه چیزهای دیگه را بدست می اوردم اما این حسرت بدلم میموندو هیچوقت احساس خوشبختی نمیکردم. اصلا همین فکر موتور محرکه ما بود. خلاصه فقط برامون دعا کن این مسیر رسیدن به گرین کارت کوتاهتر و هموارتر بشه. واقعا سخته. شاید فکر کنی ما داریم اینجا زندگی میکنیم پس اینهمه نیاز به گرین کارت چیه. حقیقتش حس مسافر بودن حس تعلق نداشتن . حس اینکه با هر اتفاقی ممکنه پرت بشی بیرون خیلی ترسناکه. به امید اینکه همه ادمها به ارزوهاشون برسند.

No comments:

Post a Comment

 سلام این وبلاگ آرشیویست از وبلاگ قبلی من mennomen.mihanblog.com اما مطالب جدید رو در بلاگ اسکای منتشر خواهم کرد لطفا اونجا سربزنید!  ممنونم...