Saturday, December 12, 2020

 مهر 1396

یک روز شنبه عادی

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا( سال چهارم) ،

سلاملیکم صبح همگی بخیر. ایام محرم چطوره؟ بهتره بپرسم کارناوال محرم. چون این روزها محرم دیگه مختص قشر سنتی و مومن نیست و متعلق شده به همه اقشار برای یکجور تفریح خاص سبک خودش، البته نه اینکه مردم اعتقادی نداشته باشند. نه منظورم این نیست. اتفاقا اگه تو نماز و روزه اعتقادات داره کمرنگ میشه تو این بخش هرروز داره پررنگ تر میشه. بیخیال برگردیم سر خودم. خووب این ترم هم داره با فشار هرچه تمام تر پیش میره. تقریبا داره برای خودش روال پیدا میکنه به این صورت که یکروز درهفته تفریح از نوع خارج شهری، یک روز هم درس خوندن و سر و سامون دادن به خونه و بقیه روزهای هفته از صبح کله سحر دویدن از این ازمایش به اون ازمایش و درس خوندن و تکلیف حاضر کردن و امتحان دادن همه با مشتی بزرگ از استرس. یکجورهایی همه اش هم عقبم از بس حجم کار زیاده. یعنی ارزوی اینکه یک شب از راه برسم و بجای تکلیف یا از خستگی بیهوش شدن بشینم یک فیلم یا سریال ببینم داره به خاطره تبدیل میشه. اون یکروز درهفته تفریح هم به راستین تعلق داره و نا مردیه ازش بخوام اون یکروز بخاطر من خونه باشه تا من درس بخونم. دیگه از چی بگم؟ خوب بگذار این پست را به سوالهای شمادرمورد زندگی در اینجااختصاص بدیم. اقا خانم اگه سوالی دارید بفرما؟ خوب من هم دیگه پاشم کتونی هام را پاکنم که امروز با دوستان دارم میریم هایکینگ و بعد هم جای شما خالی کباب بازی. 


نوشته شده در : شنبه 8 مهر 1396 

تک بعد

» نوع مطلب : من و خودم ،

شاید یکی از حسنهای ترمهای تحصیلی اینجا این باشه که روزها خیلی سریع میگذره. انقدر هر هفته امتحان و کوییز و ازمایشگاه داری که نمیفهمی که کی میانترم شد کی پایان ترم. اما این ترم برعکس ترمهای دیگه بشدت روزشماری میکنم که ترم تموم بشه. درکل درسم تموم بشه. با اینکه هنوز راه و مسیر خیلی طولانی برای اتمامش مونده. پروژه که داره بخوبی پیش میره البته اگه بخوام حساب کنم  هنوز حتی یک سوم کار های عملی هم انجام نشده تا یکماه دیگه یک سوم یک سوم تموم میشه. میشه یک نهم نه؟ ماحصل و نتایج نهایی یعنی مدلینگ و بعبارتی بحث تفسیر داده ها قراره تز موبور بشه. من راضیم چون درسته تو کارهای عملی تقریبا برابر کار میکنیم اما بیشتر کار گزارش نویسی بگردن اونه و حقشه که نتیجه اش را هم ببینه. این وسط فقط من یواش یواش باید بفکر تز و پایان نامه خودم هم باشم. هیچ ایده ای ندارم. و حقیقتش برخللاف عرف دلم نمیخواد با ایده خودم پیش برم. چون ایده های ما دانشجوها میتونه خیلی خام باشه و گاها وقت و زمان زیادی سرش هدر بره. نهایتا میخوام تا 3 سال دیگه این درس را ببندم. پس حتما درنظر دارم از راهنمایی استادم استفاده کنم. فقط قضیه اینه چون عرف هست که ما دانشجوها ایده ببریم. استاد مستقیم نمیگه و لازمه تو میتینگ fda که جمعه دو هفته دیگه برگزار میشه و مجمع سالیانه داروسازان صنعتی که مهمترین اتفاق تو رشته ما هست حسابی چشم و گوشم را باز کنم و فرصتهای مطالعاتی را ببینم.

 میدونید این هم تموم میشه. این دوره هم تموم میشه. چند روز پیش که مشغول ازمایش روی خرگوش بودم. واز اتفاق  12-13 ساعت فقط اون روز باید تو ازمایشگاه از خرگوش سمپل میگرفتم.  ساعت خیلی سریع میگذشت. بخودم میومدم میدیدم یکساعت گذشته و وقت سمپل گیری شده و دوباره ساعت بعدی. اولش خوشحال بودم که زمان داره سریع میگذره . بعد به واقعیت زمان توجه کردم. این عمر من و روزهای منه که داره میگذره. هفته ها میگذره و ما هم میخواهیم سریعتر بگذره. یواش یواش دارم حس میکنم عمرم داره تک بعدی میشه . ازمایشگاه . درس. خواب. احساس میکنم نباید بگذارم اینطور بگذره اما بعد به مفهوم انسان و اجبارها میرسم. اجبارها همیشه وجود داره. اجبار تحصیل. اجبار کار. حتی اجبار غذاخوردن. استراحت کردن. این وسط تنها چیزی که میتونه به این اجبار رنگ بده علاقه و اشتیاقه. اما اگه بخودی خود وجودنداشته باشه باز هم میشه اجبار بوجود اوردن علاقه. 
خلاصه موندم با این زندگی که داره تک بعدی میشه چیکار کنم. جالبه موقعی احساس خستگی از زندگی میکنم که کارها روتین و تکراری بشه. و از اونطرف خودم هم خسته از تغییراتم و دیگه طاقت تغییر دیگه ای را ندارم. همین تغییران و چالشهای درس خوندن و مرحله بعدی تز و پروژه و مرحله اخر رسیدن به گرین کارت برای هفت جدم کافیه. 
پستم نصفه موند و الان که دوباره برگشتم از حس نوشتن دراومدم. فقط میخواستم به این قسمت برسم که لازمه کمی بعد به زندگیم بدم. از اونجا که محدودیت زمان هم دارم بعد دادن برای خودش چالش میشه. اما اون را هم میشه بصورت اجبار قاطی برنامه های روزانه کرد. حالا چه تغییراتی؟ ورزش( اخ که چقدر دوستش ندارم) کتاب غیر درسی خوندن و عادت مقاله خونی ( باز این قسمت برمیگرده به سمت اون تک بعد اما چاره ای نیست و لازمه موفقیته که باید بصورت عادت دربیاد) همینها
والسلام



نوشته شده در : شنبه 15 مهر 1396 

گردونه

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا( سال چهارم) ،زشت وزیبا ،چكه چكه  ،

پاییز با همه قشنگیش از راه رسیده و داره بمن یاداوری میکنه که فصل داره عوض میشه. ما همیشه شروع فصل پاییز را با سفر از تهران به اینجا و جابجایی و دقیقا شروع دوره جدید اغاز میکردیم اما اینبار فقط تغییر فصل هست که میگه سال چهارم زندگیمون اغاز شده. هنوز هوا سرد نشده و با یک تیشرت و درنهایت یک ژاکت یا کت نازک میشه تو خیابونها گشت و گذار کرد اما بارون و صدای رد شدن ماشینها از خیابون خیس و پیاده روهای پوشیده شده از برگهای نارنجی خیس یعنی پاییز. امسال میخوام به رسم اینجا من هم کدو حلوایی پشت در و پنجره بگذارم. اونطور که دیدم برای اینکه خراب نشه تا نزدیکیهای هالوین خالی و تزیینش نمیکنند. حتی نمیدونم دقیقا هالوین چندمه اما از حالا دوستانمون در مورد لباس و مهمونی شب هالوین حرف میزنند. احتمالا مثل سالهای پیش ایرانیها توی 2-3 تا بار مهمونی بگیرند و ما هم احتمالا توی یکی از این مهمونیها شرکت کنیم. اما هیجان انگیزتر از اون سفرمون تو نوامبر به لاس وگاس و سندیگو و لس انجلس هست. تو سندیگو مجمع سالیانه رشته ما برگزار میشه. تقریبا نیویورک شمال شرقی و سندیگو جنوب غربی امریکاست.  این سه تا شهر هم خیلی بهم نزدیکه و اکثر بچه ها که مجمع را میرن برنامه سفر به دو شهر دیگه را هم ریخته اند. من و راستین هم تصمیم گرفتیم از این فرصت استفاده کنیم و توی یک سفر ده روزه ای هم میتینگهای مجمع را برم هم هر سه این شهر را بگردیم. صدای خیابون خیس و تصور برگهای بارون خورده حسابی من را بیخیالی دعوت میکنه . شاید هم بخاطر حساسیت فصلی و مصرف قرصهای ضد حساسیت حسابی خواب الود و خمار زندگی ام. 


و اما : خب هفته پیش دایی همسر بعد چند ماه جدال نابرابر با سرطان از پیش ما رفت. حتی نوشتنش هم الان سخته. دایی همسر و خانمش پارسال تابستون که ما می اومدیم صحیح و ظاهرا سالم و شاد در کنار هم زندگی میکردند. چندماه بعد که متوجه سرطان دایی میشن خانمش دچار نامیزونی قند خون میشه و در عرض دوماه میره ، خود دایی همسر هم هفته پیش. میدونستیم که مریضه. میدونستیم که حالش خوب نیست. میدونستیم سرطان متاستاز داده و همه ارگانهاش را گرفته. نگران همسرم بودم که دلش برای تهران و بودن کنار خانواده اش پر میکشید. روزی که دایی رفت قرار بود ازمایش داشته باشم. رفتم دانشگاه و با اجازه استادم شروع ازمایش را به فرداش انداختم. بعد رفتم و برای همسر لباس مشکی خریدم. قرار بود همسر هم بیاد خونه. دنبال این بودم که فضا را تاحدی مناسب کنم. از یک مقاله خونده بودم کسانی که خارج از کشور عزیزشون را ازدست میدهند چون هیچوقت رفتن و خاک سپردن را نمیبینند مرگ اون عزیز را باور نمیکنند و یکجورهایی سوگوار ابدی میمونن. چیزی که بنظرم اون مقاله اشاره نکرده بخشیش عذاب وجدان دوری و ندیدن اون عزیز برای اخرین بار هست که به اون شکل خودش را نشون میده. خواستم حلوا درست کنم. که نکردم. شاید برای هفتمش که فردا میشه درست کنم. شمع روشن کردم و خودم هم مشکی پوشیدم. همسر اومد. ایران زنگ زدیم. اشپزی کردیم. تموم روز کنار هم نشستیم و خاطره تعریف کردیم. باز ایران زنگ زدیم. و با هم وقت گذروندیم. با اینحال نشد. کیلومترها از مراسم ایران و سوگواری فاصله داشتیم. همسر امروز میگفت چقدر وقتی دوری همه چیز فرق داره. الان خانواده من در فراق اون عزیز زندگیهاشون تحت تاثیر قرار گرفته اما من حتی نمیتونم باور کنم رفته. به ندیدنش عادت کردم. تایید کردم و فقط امیدوارم که پیش بینی اون مقاله درست نباشه. فردا حلوا درست میکنم. نه بخاطر اینکه به نذر عقیده داشته باشیم. نه اینکه سیاه پوشیدن اجبار بوده باشه. اینها در درجه اول برای احترام به متوفی وهمسربود  و دوم زنده نگهداشتن یاد و خاطره و از طرفی کمک به همسر . هرچند کیلومترها از سوگواری حقیقی فاصله داریم........ حقیقت مرگ چقدر تلخه. و هرچی گردونه زندگیت بیشتر بچرخه این تلخی را بیشتر و بیشتر خواهی چشید. یکی یکی. و روزگار بیرحمانه تلخیش را بارها و بارها روانه  وجودت میکنه. امیدوارم تا چرخش بعدی فاصله خیلی خیلی زیادی باشه. خیلی زیاد.


نوشته شده در : سه شنبه 18 مهر 1396

قند و عسل و زهرمار

» نوع مطلب : قدم به قدم، روز به روز تا اون بالاها ،

سلام سلام سلام. چطور مطورید دوستان؟ اول از همه بگم ببخشید که هنوز فرصت نکردم جواب کامنتهای پرمهرتون را بدم. همه را خوندم و حسابی لذت بردم. هفته پیش یکشنبه بعد قضایا و اخبار مرتبط با حرفهای اقای خیلی خیلی محترم رییس جمهور و تحت فضای حاکم یک پست داشتم مینوشتم. مهمون (دوستانمون ) رسیدند همسر هم لطف کرد سریع وبلاگ را بست که دیده نشه که  متاسفانه همه پست  پرید. ایراد نداره. فکر می کنم من هم مثل  بعضی مردم عزیز یک دوره فقط تب مسایل اجتماعی را میگیرم و  به اصطلاح جو گیر میشم و بعد هم در همهمه زندگی یادم میره که همچین دغدغه ای داشتم. الان هم انگار نه انگار که اینهمه حرف داشتم.بگذریم دیگه. 
خووووووووب برسیم سر اصل داستان. بععععععععله دیروز ورک شاپ یا کارگاه  fda بود که با استادم و موبور رفتیم بالتیمور برای این میتینگ. خوب پنجشنبه راه افتادیم و من هم تا قبلش اونقدر بدو بدو داشتم که وقت نکردم استرس کامل بگیرم:) و شب رسیدیم هتل. صبح جمعه تا عصر هم پشت سر هم کنفرانس.و اما چه جای بزرگ و خفنی. سکوریتی در سکیوریتی. از فرودگاه سکیوریتی هاش خفنتر.و ااااااااماااااا قضیه از اون که فکر میکردم بزرگتر و مهمتر بود. یعنی فقط من و موبور دانشجوی حاضر تو جلسه بودیم و بقیه کله گنده های بخش ژنریک fda و یا محققهایی از سراسردنیا بودند که مثل ما بابت پروژه اشون از اف دی ای بابت داروهای پوستی ژنریک گرنت داشتند یا رییسهای کارخونه های ژنریک بودند. در کل بگذار اینطور بگم هنوز روش bioequvalence( هم ارزی داروی ژنریک و برند) برای داروهای پوستی ژنریک که روی خود پوست اثر میگذاره شناخته نشده و همه این تحقیقها برای اینه. وووووووووو البته فکر کنم تا سال دیگه که ما نصف بیشتر پروژه امون را انجام داده باشیم بتونیم با پروژه امون این قضیه را تموم کنیم و کاری کنیم کارستان.و واقعا من بابت این فرصت خوب علمی که نصیبم شده خیلی خیلی خوشحالم.
فقط ای کاش و ای کاش زبانم بهتر بود. یعنی اگه زبانم در حد یک امریکایی یا خیلی از بچه های ایرانی دیگه که اینجا درس میخونند و زبانهاشون انصافا عالیه زبانم خوب بود. بعد درسم میتونستم تو یک مسیر خیلی خوب و موفق برای پیشرفت علمی بیافتم. البته مطمئنم همونقدر که زبانم تو این دوسه سال بهتر شده تا سال دیگه و البته دوسال دیگه بهتر میشه و امیدوارم تا اون موقع به سطح قابل قبولی برسه. بیخیال. بریم مورد بعد.
اقا خانم یادتون میاد ما سال اول گرفتاربد بدباگز یا همون ساس شدیم. واقعا خدا نصیب هیچ کس نکنه چه مصیبتی بود تا از شرش برای همیشه راحت بشیم.یعنی از زلزله بدتره. پنجشنبه که هتل رسیدیم دیدم هتل هیلتونه و اتاق و ملافه ها از تمیزی برق میزنه اصلا از چک کردن همیشگی غافل شدم. و به عادت همیشگی چمدون را پایین تخت گذاشتم و درش هم خرتناق باز( درسته؟ :))) خلاصه چشم دشمنتون اون روز را نبینه صبح جمعه  که بیدار شدم دیدم پام میخاره( حسش مثل وقتی هست که پشه نیشتون میزنه) خلاصه شصتم خبردار شد. چراغ قوه موبایل را روشن کردم وافتادم بجون تخت و در و دیوار تا اینکه روی سقف یکی از این خدا بیخبرها را پیدا کردم و دنیا پیش روم تیره تار شد. خلاصه حاضر شدم و رفتیم میتینگ و به استادم هم گفتم که گفت اون هم متوجه شده دستش را زدند. میدونید نیش زدن مهم نیست. اینکه دیشب که از راه رسیدم از ترس اوردن یکی از این حشرات ریز همون دم در همه لباس و  وسایل تا چمدون و کفش را ریختم تو کیسه تافردا بفرستم خشک شویی مصیبته. همه هم لباس پلو خوری و نو:(((. اخ کفشهام را بگو. سال اول حتی کفشهامون را هم شوت کردم تو ماشین لباسشویی. خلاصه بازم خوبه فهمیدم که همه تمهیدات را استفاده کنم و مانع این بلای جوون بشم. اینم از این.
با اجازه من برم کامنتهای محبت امیز شما دوستان را جواب بدم که دوهفته امتحان میان ترم دارم و درس خونی و بعد دوباره مسافرت:))) 


نوشته شده در : یکشنبه 30 مهر 1396 ب...ه...ا...ر...کسه شنبه 2 آبان 1396 01:18

دیدین گفتم شما آدم موفقی میشین؟ حالا بیا. ایشالله موفقیتهای بیشتر و بیشتر. بزن به تخته... یعنی به خدا جوری ذوق کردم که اشک تو چشام حلقه زد. ایشالله به سلامتی.

قالب وبلاگ هم عالیه. من خیلی خوشم اومد.

وای خوش به حالتون که برف دوست دارین. تو اون سرمای نیویورک که پارسال رفته بودین قدم بزنین من داشتم عوض شما یخ میزدم. همون موقع که دانشگاه ای میل زده بود و تعطیل کررده بود و شما رفتین پیاده روی. ووووی...

الان من مشکل خیلی مهمی پیدا کردم. با این که همه دارن لخت میگردن من با بافتنی و جوراب نشستم. فکر کنم برای این باشه که زیاد گرسنه ام میشه. نمیدونم اخه همه اش هم در حال خوردنم. وزنم کم شده شاید برای اون باشه. خلاصه که ایشالله برف بیاد و شما هم لذت ببرید. من که دقیقا برای همین برف نیومدن ساری رو برای زندگی انتخاب کردم. والله آخه یخه هوا... بدم میاد. سر میخورم..

زبان... نمیدونم واقعا ادم چهل سال به یه زبانی حرف بزنه و یهو ترک کنه چه حسی داره. ایشالله که زبانتون روز به روز قوی تر میشه. من هم خیلی انگلیسی دوست دارم. عاشق انگلیسی هستم. دوست دارم حتی لکنتها و کلمات ریزی که بین حرفا استفاده میشه رو هم بفهمم. به نظرم این جور چیزا بیشتر به لهجه محلی نزدیکتر میکنه آدم رو. خیلی دوست دارم.

موفق باشین.

پاسخ اسمان پندار : سلام بهارك گلم، فعلا كه هنوز بهیچ جا نرسیدم اما باز هم خداراشكر كه حداقل دارم یادمیگیرم چطور میشه موفق بود،با اینحال ممنونم عزیزم راستش بهارك من هم برف را دوست دارم اما واقعا از سرما بدم میاد، سال اول خواستم با گرمترین پالتویی كه از ایران برده بودم سر كنم( پالتویی كه واقعا تو ایران بخاطر گرم بودنش نمیشد پوشید) عملا یخ زدم و زمستون سختی شد، اینجا یكسری پالتو هست كه بهش میگن داون، درواقع پالتو هم نیست و همون كاپشنهای پف پفكی خودمونه كه اگه گرون باشه توش پر وگرنه الیاف داره، برای زمستونهای اینجا فقط اون كاپشنها جواب میده، البته هنوز خیلی خیلی گرمه، ٢٢-٢٣ درجه سانتیگراده. اما خلاصه با اون كاپشنها میشه از زمستون و سفیدی برف كه من عاشقشم لذت برد، میدونی حرف زدن به یك زبان دیگه، ... باید مفصل بنویسم، اما كلا خوبه كه از انگلیسی حرف زدن لذت میبری من خودم تا تسلط كامل بهش پیدا نكنم و نتونم مثل زبان فارسی بشنومش، بدون اینكه احتیاج به فكر یا تمركز داشته باشم نمیتونم خیلی لذت ببرم، مرسی از كامنت، شاد باشی

اسماندوشنبه 1 آبان 1396 01:35

شبنم جان امیدوارم هنوز نیویورك باشی من بهت ایمیل زدم و منتظر جواب ایمیلت هستم، موفق و شاد باشی عزیزم

آیدایکشنبه 30 مهر 1396 10:04

سلام آسمان جان.خوبی ؟

اولا تا پیج شما رو باز کردم و با این قالب زیبا روبرو شدم کلی انرژی گرفتم.

دوما من مطمئنم شما یک آدم خیلی مهمی تو زمینه کاری خودتون تو امریکا میشید.از همین الانم مشخصه.قرار گرفتنتون توی پروسه این تحقیق و آزمایش ها تصادفی نبوده و قطعا مسیری هس برای تحقق آرزوهاتون.

موفق باشید.

پاسخ اسمان پندار : ایدا جونم، عزیزم ممنون از اینهمه انرژی، دلم تغییر قالب و تنوع میخواست، دیشب قبل خواب انتخاب كردم، یك كوچولو كاملا مطابق سلیقه من نیست اما فعلا برای تغییر روحیه هممون بد نیست، ایدا جون خیلی به من لطف داری، واقعا امیدوارم یكروزی تو همون مسیری كه ارزومه قدم بردارم، خوشحالم كه یك كوچولو دارم برای رشته و مسیرم جهت پیدا میكنم اما امیدوارم واقعا بتونم توش قدمهای بلند بردارم، ایدا جون دعا كن كه مشكل گرین كارت و جیزهای دیگه هم زود حل بشه كه جدا نگران این هستیم نكنه ترامپ قانونی بذاره كه بعد تحصیل مجبور بشیم برگردیم. خلاصه از این حرفها، ممنونم گلم

No comments:

Post a Comment

 سلام این وبلاگ آرشیویست از وبلاگ قبلی من mennomen.mihanblog.com اما مطالب جدید رو در بلاگ اسکای منتشر خواهم کرد لطفا اونجا سربزنید!  ممنونم...