Monday, December 14, 2020

 مرداد 1399

غیبت

» نوع مطلب : چرت و پرت نویسی ،

قرار بود یک پست غیبت داشته باشیم، بریم سراغ داستانهای ما با نادوست، گفته بودم که روابط من و ایرانی- کانادایی( ایکا) با نادوست تیره و تاره و دلیلش هم برمیگرده به حسادت عمیقی که این دختر نسبت به پیشرفت بقیه داره و موفقیت بقیه به خصوص ایرانیهای هم کار و هم ازمایشگاهیش براش خیلی سنگینه و از اونطرف بشدت اهل شو اف و ابراز وجود هست، پس هرجور موفقیت وپیشرفتی حتی تعداد ازمایشها اذیتش میکنه و بصورت استادانه و سیاست مدارانه زهرش را میریزه، این وسط این زهر بیشتر نصیب ایکا شده که ازمایشهاش هم سطح نادوست هست، شخصیت ایکا با سرو صدا است، دختر پرشر و شوری هست که سیاستهاش درمقابل بازیهای نادوست که کاملا موذیانه و با نقشه و حساب شده است شکست میخوره، گاهی منم گول مظلوم بازی نادوست را میخپرم و دلم براش میسوزه، خصوصا اینکه اگه این حسادتش نبود میتونست دوست خیلی خوب و باحالی برام بشه اما حیف که باید از همچین ادمهایی فاصله گرفت، قبل عید بود که ایکا و نادوست بحث لفظی شدیدی میکنن، روز بعد بود که قرنطینه اجباری شد و همه به اجبار خونه نشین شدیم دوماه بعد بود که متوجه شدیم نادوست ماجرا را بزرگ کرده و شکایت رسمی از ایکا کرده، اینجا بود‌که نامه نگاریهاو جلسات انلاین رسمی از طرف دانشگاه به همه بچه های ازمایشگاه شروع شد، جدا از ازمایشگاهمون، دعوای دوایرانی هم داستان روز شد، اخرش ایکا تبریه شد اما به هردوشون اخطاردارن که اگه تکرار بشه یا باید ازمایشگاهشون عوض بشه یا دانشگاه. متاسفانه استادمون با اینکه ادم خوبی هست اما اعتماد به نفس و مدیریتش فاجعه هست و‌بشدت گول بازیهای نادوست را میخوره و طرف نادوست هست، کلا بنظرمن نادوست ماهی یک پروژه جنجالی تو دست میگیره، یکی دوتا اتفاق و داستان دیگه هم بعد از اون درست کرد که چون داستانهاش رابطه مستقیمی به من و ایکا نداره بیخیالش. حالا از هفته پیش دوباره دانشگاهمون باز شده و هنوز یک هفته نشده، این دوتا دارن به پروپای هم میپیچن، البته برای من مشخصه که شروع کننده نادوست هست اما استادم بشدت طرف نادوست هست و به همون نسبت شلوغ بازیهای ایکا براش بزرگ بچشم میاد،من خیلی طرفداری از ایکا را میکنم و‌جمعه که باز استادم از مشکل جدید این دوتا به من و موبور میگفت و من باز طرف ایکا را گرفتم بهم توپید و گفت من نمیفهمم تو چرا همش از ایکا طرفداری میکنی، موبور هم که باسیاست هست و با اینکه از نادوست زخم خورده و ایکا دوستشه اما سکوت میکنه. نتونستم بگم چون مدیریت ضعیف تو و ادم نشناسیت باعث شده که ادم بدجنسی مثل نادوست پرو بال بگیره. من ازقدیم معتقد بودم که ادم از هردست بگیره از همون دست میگیره، و‌ اگه جایی ناحقی دیدم سکوت نکنم اما نادوست تاحالا با سیستم بدجنسی کارهاش را جلو برده، بدون هیچ ازمایش درست و حسابی و فقط با زبون بازی اعتماد استادم را خریده و کار خاصی هم از دست من برنمیاد، فقط منتظرم تا یکروزی مثل فیلمهای سینمایی دست این ادم بدجنس رو بشه و حق به حقدار برسه، فعلا که دار دنیا داره به نفعش میچرخه . اگه روزی این اتفاق افتاد خبرتون میکنم و گرنه بدونید که متاسفانه شاهد یک فیلم درامای ایرانی هستم


نوشته شده در : یکشنبه 5 مرداد 1399 الییکشنبه 16 شهریور 1399 00:10

چرا کلا بیشتر اوقات مشکلات رو میندازند گردن آدم های شلوغ تو جمع ها؟

پاسخ اسمان پندار : یادم رفته موضوع پست چی بود اما با حرفت کاملا موافقم؛)

زینبسه شنبه 7 مرداد 1399 17:54

من درست متوجه جریان نشدم ولی خدا صبرت بده. حتی دوری و دوستی با آدمهای سمپاش و اصطلاحا توکسیک فرساینده است چه برسه به همکاری. راستش من نمیدونم تو ذهنشون چی میگذره ولی من اگر به جای اونا بودم خیلی از درون داغون میشدم. اون همه نقشه و برنامه داشتن برای بقیه اول از همه آرامشو از آدم میگیره نمیگذاره آدم برای خودش زندگی کنه.

پاسخ اسمان پندار : زینب عزیز، داستانها و ماجراها خیلی طولانی هست و نمیشه نوشت، اما منم با حرفت موافقم، یعنی پیش خودم میگم من هرازگاهی اکثرا غیر مستقیم درگیر سمپاشیهای نادوست میشم و‌میبینیم چقدر از ادم انرژی میگیره، حالا این ادم چطور و با چه انرژی همیشه درحال داستان درست کردن و یا سیاست بازی بقصد ازار دیگران هست. جدا اگه نصف این انرژی که این فرد برای سمپاشی میذاره را اگه برای کار تحقیقش بذاره اصلا احتیاج به این داستانها نداره و خودش میتونه موفق باشه

زریدوشنبه 6 مرداد 1399 23:17

ای بابا این ایکا را یه کم توجیه کن! نمیشه؟

نمیدونم چرا از این استادت خوشم نمیآد؟ خخخ حالا انگار قراره من خوشم بیاد والله خخخ

پاسخ اسمان پندار : اوخ اوخ زری، نمیدونی که باز امروز ایکا درگیر یک داستان دیگه تو ازمایشگاهمون شده، بیچاره کلا خیلی بدشانسه و خوب ادمی هم نیست که بشینه حقش را بخورن. و جواب میده. ببین زری، کلا خودم هم تکلیف دلم را با استادم نمیدونم، هم ادم خوبیه و ذات خرابی نداره، هم بعضی اوقات بد میره رو مخ، گاهی حرفهام را نمیفهمه و یک برداشتهای عجیب غریب و خنگولانه ای از حرفهام میکنه و یکهو بهم میپره که جدا بهم برمیخوره و میخوام صداش را نشنوم :))

یک پارچ پراسپکتس

» نوع مطلب : ازمایش - تز - مقاله ،روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

نشسته ام پشت میز و سعی میکنم سرو سامانی به پرزنتم بدم، هفته دیگه جمعه ساعت ۲ صلات ظهر پراسپکتس دارم، میشه ساعت ۱۰ شب موقع شام و سریال شما تو ایران، همینطور که سعی میکنم این پرزنت ۵۰ اسلایدی را اماده کنم یاد دفاع فوق لیسانس (مستر) سه سال پیشم میافتم، انصافا من چطور تونستم درظرف سه هفته یک تز بنویسم و دفاع کنم، جل الخالق. الان یک هفته هست دارم زور میزنم تا جملات و مطالبی را که میخوام توی ۴۵ دقیقه بگم، خنده دار اینه از بس ترتیب مطالبی که میخوام بگم یادم میره و یا جمله بندیم پیچیده و ایرانی وار میشه و دوباره از نو مجبورم جملات را ردیف کنم میبینم یک روز کامل پرزنتم طول کشیده، فکر کن اساتید را بنشونی و چندساعت ان و اون کنی و موهات را چهارچنگولی بکنی تا جمله و مطلب دلخواهت بیاد سر زبونت. نگران نباشید که خودم هم سعی میکنم نباشم .این پروسه یکبار در سه روز توی تز مستر انجام شده، حالا که یک هفته وقت دارم. میدونم تا اخر هفته اخرش این رکورد یک روزه به ۴۵ دقیقه میرسه. البته به خرج یک بسته ایندرال ۱۰. اخ چقدر منتظر تموم شدنشم، میدونم میدونم قرار نیست چیزی تموم بشه، پایان این پراسپکتس یعنی شروع یکسری ازمایش دیگه و بعد تکرار همین داستان برای دفاعم. کلا تو این زندگی لا مذهب فقط یک نقطه ختم متن وجود داره و بقیه اش نقطه سرخط هست. بعضی نقطه ها هم میشن علامت تعجب یا علامت سوال، گاهی دردناک و گاهی شیرین، گاهی هم دوست داری چندخط را با هم یکی کنی تا برسی به اون نقطه و طاقت خط های ابی انتظار را نداری. چه عجله ای برای تموم کردن این متن داریم. بعد از این پراسپکتس اولین کاری که میکنم میرم دریا، دست به پنجه با اقیانوس مواج. بعد میشینم با موهایی که پرازماسه هست و تو هم گره خورده تو افتاب تا تموم این خستگی بخار بشه و بره. اره این برنامه ام هست پ. ن. فکر کنم مغزم زیادی مخلفات توش گیرکرده، این عنوان اون لابلا یکهو زاده شد.


نوشته شده در : جمعه 10 مرداد 1399 حسینیکشنبه 12 مرداد 1399 06:55

سلام صبحتون بخیر

البته به وقت ایران

از کجا شروع کنم از چند کلمه بنام هدف ،تمرکز،ترسیم از آنچه که میخواهیم،خستگی ناپذیری وتلاش

توی این چندوقت که نوشته هاتونو خوندم فهمیدم برای اینکه به هدفتون برسین تلاش خوبی دارین اما گاهی دچار روزمرگی وتکرارمیشین نگران نباشید همه ماها همینطوری هستیم نقطه پایان هرچیزی شروع وآغاز ی چیز دیگست و این خیلی خوبه یعنی نشون میده من تکامل رسیدم البته منظور از تکامل نهاینکه همه چی روفهمیدیم نه یعنی پیشرفت خوبی داشتیم دانش کسب کردید تجربه به دست آوردیم

الان جایی هستی که خیلیا دلشون میخواد باشن خستگی همه برای همه به وجود میاد اما وقتی به نتیجه کار میرسی لذت میبری از تلاشت

دقیقا مطمئنم میدونی چی میخوایی اما نکته اینه ذهنتونو پر کردین از خیلی مسائل الان بهترین کار اینه ی ارامش درونی ایجادکنید وبعدش باخودتون بگین چی میخوایین چطور میخوایید باحرفاتون اساتید ومیخکوب کنید روی صندلی هاشون محکم حرف بزنید ودقیق اگه نگران باشید استاد متوجه میشه وحس میکنه مطلب رو خوب متوجه نشدید ونمیتونید ارائه بدین پس مرحله اول ارامش واقعی بعدش خالی کردن ذهن از مطالب غیرضرور

خبر موفق شدنتونو بدین

پاسخ اسمان پندار : حسین عزیز، سلام پیغامت و بعد خوندن یک پست از اسمان زیر خدا و یکی دوتا پست ایستا گرامی مثل یک تلنگر بود که دوباره منرا رسوند به این سوال که هدفم از زندگی چیه؟ همیشه مثل کسی بودم که گم کرده ای دارم که باید به دنبالش زمین و زمان را بهم بریزم) بخونید تغییر ایجادکنم و خلاف عرف حرکت کنم)، از دیروز دارم فکر میکنم که تغییر کافیه وقتشه از همینی که ساختم بالا برم. دیگه نه استرس پراسپکتس را دارم نه دفاع، نگران I140 هستم، زیاد هم هستم اما مطمینم یک روزی گرین کارت را هم میگیرم، اما الان دیگه بحث زمان مطرحه، بنظرم وقت استفاده از موفقیت هست. هاهاها (دوباره من کاری را شروع نکرده، خودم را روی قله رسیدن دیدم) من و راستین اول دامنه کوهیم، اما بنظرم وقت بالا رفتن از همین کوهه و لذت بردن از مسیر سبزش، روزی به قله هم میرسیم اما وقتشه که دیگه لذت ببریم، ممنونم از پیام خوبتون، مطمینم پراسپکتس خوبی میشه:))

زریشنبه 11 مرداد 1399 11:08

من فقط دلم میخواد یک ماه بخوابم

پاسخ اسمان پندار : اخ اخ زمانهایی بوده که منم له له یک ساعت خواب بیشتر زدم، میدونم خیلی سخته، امیدوارم زودی فرصت استراحت برات پیش بیاد

رضایت را هرروز باید نوشید

» نوع مطلب : خودشناسی ،اظهارفضل ،اینده از ان من ،

هدفت از زندگی چیه؟ این سوالی هست که هر چندسال یکبار میاد میشینه رو شونه ام. اولین باری که احساس کردم خوب مقصد بعدی کجاست موقعی بود که درسم را تو رشته داروسازی تموم کرده بودم، طرحم را رفته بودم و سرکار میرفتم، یادمه یک دوره کلاسهای خودشناسی را شرکت کردم به امید اینکه این کلاسها بهم بگه چیکار باید بکنم، دوره ها مناسب سوال من نبود،و‌من بی جواب موندم بلافاصله بعد درسم داروخانه زدم، یک منطقه روستایی. بدون اینکه بدونم از زندگی چی میخوام. تصمیم اشتباهی بود و بدشانسی هم اوردم، بعد از اون ازدواج کردم، من بصورت عجیب غریبی خواستگار زیاد داشتم، شاید بخاطر موفقیت تحصیلی یا همون لقب دکتر را داشتن بود، یا کمی هم موقعیت خانواده، اون همه خواستگار را رد کردم و با دوست پسرم ازدواج کردم، باید اعتراف کنم باز هم بدون اینکه بدونم چی میخوام ازدواج کردم. بدون شناخت ازدواج کردن تصمیم اشتباهی بود اما خوش شانسی اوردم و با یک فرشته ازدواج کردم. هدف بعدیم مهاجرت بود، تصمیم درستی بود، اما خیلی بدشانسی اوردم تا بعد هفت سال به امریکا رسیدم. دوباره درس خوندن را شروع کردم اول مستر بعد پی اچ دی و اینبار هم تصمیم درستی بود هم خوش شانسی اوردم، الان که چندماهی به پایان درسم مونده باز این سوال پر زده و اومده رو شونه ام نشسته. مقصد بعدی کجاست؟ اما اینبار فرق میکنه چون جواب را میدونم ،میدونم مقصدی درکار نیست، پروسه مهمه، بهتره ساده تر بگم چطور ساختن روزها مهمه، و جوابم اینه با رضایت. پس حالا میدونم هدفم از زندگی رسیدن به چیزهایی هست که حس خوبی بهم میده. شادی، و پول برای فراهم کردن اسباب شادی. من ادم موفقیم؟ ایا من خودم را موفق میبینم؟ جواب این سوال را هم واضح میدونم. اصلا انگار جواب را از همون بچگی میدونستم. تو‌موفقی چون موفق میشی، چون باید موفقیت را بسازی. فکر میکنم همین تفکر جوهره وجودی من هست. راستین میگه تو همه چیز را خیلی قابل دسترس میدونی. میدونید علتش چیه؟ چون اینطور زندگی کردم، هرچیزی را که خواستم بدست اوردم یا ساختم تا بدست بیارم، یکیش مهاجرت من بود. باورنکردنی بود، مهاجرتی که میتونست خیلی راحت باشه، غیر ممکن و غیر قابل دسترس شده بود. ساختمش، با ذره ذره وجودم ساختمش و الان از دیدن نتیجه اش لذت میبرم و خوشحالم که اینجام. فعل نشدن را استفاده نمیکنم چون میدونم حتی اگه بیست سال هم طول میکشید من هدفم را ول نمیکردم و اخرش اینجا بودم. باز از خودم میپرسم، خودت را ادم موفقی میدونی، بله، چون ساختن موفقیت را بلدم.


نوشته شده در : یکشنبه 12 مرداد 1399 مصطفیدوشنبه 13 مرداد 1399 19:39

آقا انقد ذوق زده ام گفتم یه بار دیگه هم تبریک بگم... اصلا روزم ساخته شد بخدا. البته نقش همسرتون هم مهم بوده و به هر حال خوشبخت خوشبخت خوشبخت باشید

پاسخ اسمان پندار : ممنون اقا مصطفی عزیز، لطف دارید، اره والا، انصافا همسرم تو سبک و هموار کردن این مسیر نقش خیلی بزرگی داره، جالبه بدونید که ما دوتا ادم متفاوتیم که درکنار هم حرکت میکنیم اما هرکدوم مسیر و ارزوهای خودمون را داریم که البته درنهایت هردومون ارامش و شادی هم را میخواهیم

ربولی حسن کوردوشنبه 13 مرداد 1399 12:59

سلام

دیگه برای این پست نتونستم کامنت نگذارم!

پشتکارتون قابل تحسینه

امیدوارم همیشه شاد و پیروز باشید

پاسخ اسمان پندار : ممنونم دکترجان، یکجورهایی این حرکت تراکتوری یا همون پشتکار تو روند مهاجرت تا خصوصا بخش علمی اش نقش مهمی داشته، ببینیم این تراکتور مارابه کجا میرسونه

حسیندوشنبه 13 مرداد 1399 11:20

سلام

خیلی خوب

پست خوبی بود

پرانرزی

بنظرم در لحظه زندگی کن با نگاه به آینده یعنی دوتا هدف داشته باش ی کوتاه مدت و ی بلند مدت

باخودت میگی خیلی خوب درسم تموم شد الان چی میشه

باید بگی الان این درس من مثل ی مزرعه هست که وقت چیدنشه وقته ازش استفاده ببرم مالی ویا هرچیزدیگه

اونجوری که باعث شادشدنت بشه و اززندگی لذت ببری

ی مطلبی رو همیشه میگم الان میخوام برای شما بگم

خدا نعمت های زیادی به ماها میده وگاهی بعضی هاشون رو ازمون میگیره که من میزارم بحساب حکمتش اما همون خدای عزیز وقتی نعمتی رو میگیره جبران میکنه نمیزاره بدهکارباشه

بنظرمن ی نعمت هست جایگزین نداره نعمت عمر (زندگی)گفتم که نوشتهاتونو خوندم بایدبگم افرین خوب استفاده کردی خب شاید بنظرخودت جای کار هنوز داشته باشه منم میگم قبول همه چی کامل ومطلق نیست با وجود همه کاستی ها خوب استفاده کردی

پس الان میگم از این به بعد ی برنامه داشته باش باهمسرت اززندگی لذت ببری

کارت باشه برای زندگیت کنارش تفریح داشته باش شاد باش لذت بر ازچیزی که ذره ذره ساختیش

پاسخ اسمان پندار : ممنونم از تشویق و کمک اتون، منم فکر میکنم وقتشه که از زندگی لذت ببریم، منتهادرواقع هنوز سدهای زیادی سر راه ما هست، مهمترینش اینه که راستین اجازه کار نداره، ما هنوز تو مرحله دانشجویی هستیم و اصلا نمیتونیم بلند مدت برنامه ریزی کنیم، باور کنید حتی من نمیدونم ۲-۳ ماه دیگه وضعیتمون چطور میشه، میتونه بهترین بشه یا برعکس و یک دوره انتظار دیگه برامون رقم بزنه، بخاطر همین موضوع دست و پامون خیلی بسته است. اما امید دارم که سال پیش روم سال تغییر باشه، سالی که این دوره تموم بشه و یک دوره دیگه بیاد و اون موقع با خیال راحت برنامه ریزی دراز مدت و کوتاه مدت داشته باشیم

صبا_غار تنهاییدوشنبه 13 مرداد 1399 05:12

آسمان جان کامنت من یعنی صبا بود. من نمی تونستم واست کامنت بگذارم.

پاسخ اسمان پندار : ااا صبا جون، ببخشید فکر کردم زری بود اخه اون هم چندوقت پیش همین مشکل را داشت، بووس به روت؛*

دوشنبه 13 مرداد 1399 03:37

آسمان جان خوشحالم برات :))


موفق تر از قبل باشی خانم تلاشکر


امیدوارم کامنتم ثبت بشه. اخیرا کلی کامنت خواستم اینجا بگذارم ولی هیچ کدوم ثبت نشدن!!

پاسخ اسمان پندار : مرسی زری گلم، اره ثبت شده مهربون بانو ؛*

میهن بلاگ کامنت خور

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

سلام به شما دوستهای خوب، جدیدا خیلی پیغام میگیرم که نمیتوتید کامنت بذارید و یا چندبار کامنت گذاشتید و من نگرفتم، حتی شانسی امشب صندوق پیام سر زدم و متوجه شدم چندتا دوست خوب که موفق به گذاشتن کامنت نشده بودن اونجا پیغام گذاشتن، از همه عذر میخوام، به ادمین میهن بلاگ پیغام دادم که وبلاگ همچین مشکلی پیدا کرده، امیدوارم پیگیری کنن و زودتر حل بشه. باز هم میبخشید دوستان. من سعی میکنم مرتب صندوق پیام را هم چک کنم که اگه موفق نشدید کامنت بذارید اونجا با هم درارتباط باشیم. میدونید که یک اکانت پابلیک اینستا هم به نام asemanny دارم که میتونید اونجا هم با من در ارتباط باشید، البته اونجا گاها راستین هم پستهایی میداره. اما کامنتها و پیغامها را خودم جواب میدم. دوست خوبی به نام ان ماری گفته بودن که پستها فونت خیلی ریزی روی لپ تاپ داره ولی روی موبایل خوبه، دوست عزیزم، من یکسالی میشه که از اپ موبایل برای نوشتن استفاده میکنم، متاسفانه تو اپ موبایل جایی برای تنظیم فونت و سایز نداره، سعی میکنم هر از گاهی با لپ تاپ وبلاگ را باز کنم و فونتها را درشت تر کنم، اونجا گزینه تغییر سایز و فونت و رنگ( گزینه محبوب منرا هم داره) خلاصه ممنونم از صبر و حوصله اتون. میدونید که با اینکه ندیدمتون اما پیوند محکمی به اینجا بخاطر حضور تک تک شما دارم


نوشته شده در : سه شنبه 14 مرداد 1399 

روزانه

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

سلام به همه، من برگشتم، بعله این پراسپکتس را هم دادم رفت پی کار خودش، دیشب که برای خودم با خیال راحت فیلم میدیدم هی به خودم یاداوری می کردم هی خرکیف میشدم، اما انصافا سخت تر از اون‌ چیزی بود که فکر میکردم، یعنی بیشتر از یکساعت پشت سر هم سوال میکردن جواب میدادم، اکثر سوالها هم سوالهایی نیست که جوابشون را خودشون یا من صددرصد بدونیم، از پروژه سوال میکنن و دنبال علتها میگردن بعد بستگی داره تو چقدر بتونی علمی و مستدل بحث کنی و نظر بدی، خلاصه همه سوالها را تونستم بخوبی بحث کنم جز یکی دوسوال که استادم یک راهنمایی کرد که تو مسیر درست بحث بیافتم. اما خوشبختانه تموم شد و دفاع که امیدوارم پاییز باشه فرمالیته هست و یک پرزنت هست با نهایتا چندتا سوال. از این هفته هم برمیگردم دانشگاه و ازمایشگاه، شرایط کاری راستین هم موقتا طوری شده که روز تعطیل نداره و عملا خوشحالم دارم برمیگردم ازمایشگاه و مشغول میشم خصوصا که من اصلا ادم خونه دار خوبی نیستم و اگه وقت اضافه داشته باشم، بجای ورزش و خونه داری، بیشتر میخوابم و فیلم میبینم. کلا اصلا جنبه خونه نشینی ندارم:)) قصد دارم تا تابستون بجای مترو با دوچرخه مسیر خونه تا دانشگاه را گز کنم ببینیم چی میشه. خوب مرحله بعدی و مهم زندگیم ۱۴۰ هست، چندوقتی هست هفته ای دوسه بار سایت را چک میکنم ببینم جوابش اومده! شنیدم دفتر مربوطه از یکماه پیش پروسه اش از ۴-۶ ماه شده ۸-۱۰ ماه، اینم شانس ما! بهرحال من امیدوارم زود زود جواب بیاد و زندگیمون شکل بگیره، از امروز میافتم رو تکمیل ۴۸۵، شنیدم حداقل یکماه پروسه اش طول میکشه. دیگه جونم براتون بگم خبر خاص دیگه ای نیست، چندوقت دیگه هم سال ششم زندی ما تو امریکا تموم میشه و وارد سال هفتم میشیم، وه، چقدر زود گذشت، شش سال!


نوشته شده در : یکشنبه 19 مرداد 1399 کامشینجمعه 24 مرداد 1399 18:12

تبریک فراوان آسمانی جان

فکر کن که هفت سال سختی می گذره و هفت سال خوشی و برکت می اد. خیلی برات خوشحالم. مواظب سلامت باش.

پاسخ اسمان پندار : مرسی کامشین عزیز و ماهم، البته سپتامبر که بیاد شش سال تموم میشه و وارد سال پربرکت هفتم میشیم:) بازم ممنونم، مطمینم امسال اون سالی میشه که خیلی وقته منتظرشم:* گاهی وقتها رو مخ خوشبینم :)

زریچهارشنبه 22 مرداد 1399 12:46

چقدر خوب که امتحان را دادی و اینکه نمیدونستی اینقدر سخته حالا که بهش نگاه میکنی تموم شدنش بیشتر حال میده:))

مبارک باشه، به سلامتی انشاالله

آره راست میگی، راستین هم این دوره خیلی خوب همراهی کرده و امیدوارم زودتر کارها ردیف بشه که راستین هم بتونه به برنامه ها و پیشرفتت برسه:)

پاسخ اسمان پندار : مرسی زری گلم، نمیدونی چقدر منتظر نتیجه ۱۴۰ هستم، یعنی میشه کلی تغییرات و شروع واقعی زندگیمون، نمیدونی چقدر ذوقش را دارم که بشه. امروز هم اولین روز ازمایشگاه رفتم بود بعد پنج ماه:)

ممنونم زری

حسینچهارشنبه 22 مرداد 1399 10:12

سلام

لطفا جواب این پیام رو توی ایمیلم بفرستین

واقعیتهای زندگی توی ی کشور دیگه مثل امریکا چطوره

من علاقه عجیبی دارم به اینکه ی کشور دیگه برای زندگی برم مثلا انگلیس یا آلمان

از دایی هام دوتاشون هلندهستن

ادمهای زرنگی نیستن خیلی تلاش ندارن

اما هرووقت اینا رو میبینم هرروز جونتر وبهتر هستن خلاصه کنم زندگی شادی دارن

راستی من 44سالمه مدرک فوق لیسناس روابط بین الملل ولیسانس علوم سیاسی دارم

کارمند ی وزارتخانه هستم خانمم کارمند دانشگاه هستش

دوتا فرزند پسر دارم

الان مشکلات خیلی زیاده شده البته ناشکر نیستموضعم نسبت به همسن های خودم بهتره اما این دوتا بچه شده دغدغهنمیدونم چی میشه

میشه کمی از زندگی روزمره ، درآمد و....بگین

پاسخ اسمان پندار : سلام حسین عزیز، حتما جواب را تو ایمیل برات میفرستم، تا اخر هفته جواب میدم. راستی پیامهای که بصورت خصوصی فرستاده میشه تو پابلیک به نمایش در نمیاد و فقط من میبینم اما بهرحال امکان پاسخگویی هم ندارن

نگران نباشید کار نشد نداره،

صبا_غار تنهاییچهارشنبه 22 مرداد 1399 05:12

آسمان جان تبریک میگم. امیدوارم مراحل بعدی خیلی آسوون واست پیش بره و خیلی زود نتیجه زحماتت رو به بهترین شکل ببینی.

پاسخ اسمان پندار : مرسی صبای گلم، امیدوارم الکی و‌خوشکی دلم روشنه :))

ربولی حسن کوردوشنبه 20 مرداد 1399 08:43

سلام

شش سال؟

پس هروقت اومدین ایران با دیدن قیمتها قشنگ حس اصحاب کهف را درک میکنین!

پاسخ اسمان پندار : علیک سلام، چرا راه دور بریم، چهارسال پیش اخرین بار ایران بودم، و‌ ندیده وقتی از قیمتها میشنوم مخم فیوز میپرونه، جالب اینه روایت اینه اصحاب کهف سیصد و نه سال خواب بودن، بعد ما تو چهارسال همون دوران را داریم، چه معجزات و برکاتی که ما بچه های ایران ندیدیم

حسیندوشنبه 20 مرداد 1399 07:54

سلام

عرض تبریک بابت موفقیت شما

وقتی با مسائل سخت روبرو میشی وبا تلاش ازش میگذری شرینی وحس شادبودن بیشتری به ادم دست میده

خوشحالم که تمرکز کردین وتونستین به راحتی جواب بدین ورزش رو حتما بیاد داشته باشین

خیلی میتونه کمکتون کنه

و یک نکته دیگه

درمورد همسرتون نوشتین اینکه الان وقت استراحت نداره وبیشتروقتا کار میکنه حتما هواستون به ایشون باشه

زندگی در غربت مزایایی داره ومشکلاتی هم کنارش هست

اون مشکلات رو با کنارهم بودن میشه رد کرد

روزگارتون خوش وشاد

پاسخ اسمان پندار : مرسی حسین عزیز بابت توجه و لطفت، اره خوشبختانه این مرحله هم گذشت، و با اینکه پروسه طولانی بود اما نسبتا راحت گذشت، هرچند خود امتحان خیلی سخت تر از حدسم بود و خوبه که نمیدونستم خیلی سخته:)) از این هفته یواش یواش برمیگردم رو برنامه روتین دانشگاه و سعی میکنم برنامه ورزشیم را هم منظم کنم، راستین هم یک دوره چندماهه کار ۱۴ ساعته باید بکنه، خیلی منتظر ۱۴۰ هستم اما بیشتر از خودم، برای راستین میخوام، بعد شش سال واقعا وقتشه اونهم کار و برنامه خودش را شروع کنه و از این وضعیت دربیاد

ممنون، شما هم

زندگی در کنار کرونا

» نوع مطلب : اظهارفضل ،روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

سلام بعد پنج ماه یک پست از مترو بذارم، امروز دومین روزه که دارم میرم لب تا کارهای ریسرچ را انجام بدم، دیروز با دوچرخه رفتم، مسیر رفت تموم سرازیری بود و حتی زحمت پا زدن هم به خودم نمیدادم اما مسیر برگشت یکساعت تموم طول کشید و تموما سربالایی، یعنی چندتا خیابون به خونه امون وقتی پارک نزدیک خونه را دیدم از خوشحالی کلی ذوق کرده بودم. براتون بگم روز عید نوروز که برای خرید ضروری با راستین رفتیک یک فروشگاه، با وجود اینکه کرونا به امریکا اومده بود از اینکه مردم بدون ماسک و درکنار هم بودن کلی تعجب کردیم جالبه به همون نسبت بقیه هم به ما به چشم ادم فضایی نگاه میکردن که با ماسک و دستکش بینشون میگشتیم،امروز که بعد ماهها سوار مترو شدم از اینکه درعرض چندماه ماسک به یک پوشش مسلم و طبیعی ادمها تبدیل شده تعجب کردم، همه ماسک دارن و کمتر کسی را بدون ماسک میبینم، وقتی نگاه متعجب مردم تو روز عید را با الان که فکر کنم اگه کسی بدون ماسک باشه نگاههای متعجب سمتش روانه میشه مقایسه میکنم از تغییر سریع عادتو خو ادمیزاد متعجب میشم،میدونید که من طرفدار پر و پا قرص فیلمهای علمی تخیلی هستم، خوب این جور صحنه ها برای من مثل یک جور زندگی در فیلمها است و جالبه، هرچند انصافا، دیروز وقتی از صبح تا شب را مجبور بودم با ماسک بگذرونم، فهمیدم زندگی هرروزه با ماسک اصلا اسون نیست ، میدونید که بعضیها معتقدن شیوع کرونا درنهایت مثل سرماخوردگی میشه که باید به زندگی درکنارش خو گرفت، اما من خودم شخصا امیدوارم واکسنها اونقدر فراگیر بشه و ایمنی به این ویروس مادام العمر باشه و بشر زودتر از این بلای خانمانسوز و ادمکش راحت بشه، بچه ها من رسیدم ایستگاه، بعد مدتها مترو سواری حال داد:))


نوشته شده در : جمعه 24 مرداد 1399 یکشنبه 26 مرداد 1399 18:18

سلام آسمان خوبی؟ فک میکنی این ک تصمیم گرفتی بچه دار بشی چقد درسته؟ من 28 سالمه و مجردم با مامانم ک 33 سال ازم بطرگتره خیلی بحث و جدل داریم سر کوچکترین چیزا اشکمو درمیاره احساس میکنم بهترین روزای زندگیمو کنارش دارم تباه میکنم حتی زبان میخونم بهم گیر میده کارت بی فایدس و دایم غر میزنه حتی مونده ب نفس کشیدنم گیر بده احساس میکنم بخاطری ک ازدواج نمیکنم اینقد اذیتم میکنه ک ازدواج کنم همش تو اتاقمم و انرژی برا درس خوندن ندارم احساس میکنم ب شدت افسرده شدم خیلی زیاد گریه میکنم بخاظر رفتاراشو و حرفاش، چطوری میتونی تضمین کنی فردا با بچت اینطور نیستی،؟ من عاشق بچم ولی واقعا از بچه دار شدن پشیمونم کردن

پاسخ اسمان پندار : سلام دوست خوبم، مرسی از اینکه برام پیام گذاشتی، حرفهای تو باعث شد یاد خاطرات خودم بیافتم، ببین تو این مورد من فکر کنم زیاد به تفاوت سنی ربط نداره بذار یک واقعیتی را برات بگم شاید هم یک روز پستی ازش بنویسم، منم دوران بچگی و جوونی خیلی سختی را داشتم، شاید باورنکردنی باشه اما من از پدرم متنفر بودم، مرتب با مامانم بخاطر تفاوت بین پسر و دختر بحث داشتم، من هم افسرده بودم و اصلا زندگی را دوست نداشتم، میخوام بهت بگم دنیا روی یک پاشنه نمیمونه، همه چی عوض میشه، من الان عاشق پدرم هستم و نمیتونم ببینم کسی پشت سر بابام حرف بزنه، با مامانم رابطم خوبه و عاشق زندگی و زندگی کردن هستم. دوست خوب امیدت را از دست نده و برای تغییر زندگی بجنگ چون لازمه دنیا تغییر هست و هیچ چیز ثابت و همیشگی نیست

ربولی حسن کورجمعه 24 مرداد 1399 23:57

سلام

اینجا که برعکسه

مردم اون اوایل خیلی بیشتر رعایت میکردن اما انگار دیگه خسته شدن و بی خیال شدن

البته این که پرزیدنت ترامپ هم اون اوایل به ماسک اعتقاد نداشت هم موثره

پاسخ اسمان پندار : سلام، یکی از دوستهای من هم همین را میگفت که تو ایران مردم اصلا رعایت نمیکنن و هزارتا بهونه میارن، نیویورک که یادتونه واقعا فاجعه بود و خودش شده بود کانون اما بعد چهارماه بزور تعطیلی کامل شهرجمعش کردن، الان هم هنوز مغازه های ضروری باز نیست و تازگیها بعضی مجتمع های بزرگ خرید باز شده، میدونید من فکر میکنم امید خیلی نقش داره، اینجا مردم دیدن ماسک پوشیدن و رعایت کردن اثر داشته، اما تو ایران اونهایی هم که رعایت میکردن وقتی میبینن با سیاستهای نابجا روزبروز امار بدتر هم میشه امیدشون را به تغییر اوضاع از دست دادن

بیقراری

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا( سال چهارم) ،روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

دارم سریال همگناه میبینم و بدجور دلم هوای این را کرده که ایران بودم و با راستین میزدیم میرفتیم یک رستوران چلو کباب میخوردیم، اوج درام بودن:)) چندوقت پیش تعریف سریال همگناه را دیدم و چون میدونستم راستین از فیلم و سریال ایرانی بدش نمیاد از تو یوتیوب پیداش کردم، اولش مطابق معمول رفت یک گوشه و موبایل بدست شد، و شنیداری مشغول تست کیفیت سریال شد، بعد یواش یواش موبایل رفت کنار و لبخند رو صورتش نشست و چشمهاش پر برق شد، فکر کنم تو پستهای قدیمی هم گفتم که راستین عاشق تهرانه و کلا ادم نوستالژیک بازی هست، امروز که دیدم خودش تو مواقع ازادش بساط این سریال را علم کرده و چندقسمت را هم دیده، من هم ترجیح دادم وقت ازادم را به دیدن این سریال بگذرونم اما نمیدونستم که دیدن این سریال همان و هوایی شدن همان، کلا این روزها بیشتر منتظر پایان این پروسه انتظاریم، چشممون به روزی هست که ۱۴۰ قبول بشه و ۴۸۵ را اپلای کنیم، کارت سفر و کار که برسه راستین قراره یکی دوماهی بره ایران دیدن خانوادش، وای یکمی فکرش ادم را میترسونه، یعنی میشه! و سال دیگه بعد صادرشدن گرین کارت هم هردو با هم بریم، با اینکه یکسال زمان زیادی هست و سعی میکنیم به اما و اگر دل نبندیم که اگه نشد ضربه نخوریم اما یواش یواش من هم دارم بیقرار ایران رفتن میشم، ادم دل گنده ای ام و از بچگی مستقل بودم اما فکر وسوسه سفر به ایران افتاده به جونم، شاید هم تاثیر پراسپکتس باشه، اصولا بعد از یک کار بزرگ ادم دلش سرکشی و ازاد بودن را میخواد. این روزها هم دلم نه کار میخواد نه ازمایشگاه، نه تحقیق. دلم بیخیالی میخواد، غوطه ورشدن تو قصه ها، شایدهم غوطه ور شدن تو عشقهای سریالهای ابکی ایرانی:))


نوشته شده در : دوشنبه 27 مرداد 1399 مائدهچهارشنبه 29 مرداد 1399 18:54

امیدوارم اصلا متوجه گذر زمان نشینو ایام به کامتون بگذره و بتونید زودتر به ایران سفر کنید. دوری سخته از جایی که برات پر از خاطرست و توش بزرگ شدی. یه نیمچه تجربه ای دارم. اما خب وقتی شرایط نباشه تصمیم میگیری بری و زندگی دیگه ای تجربه کنی لذتش زیاد هست. گاهی برگشتن تبدیل میشه یه دلخوشی. که باز تجربه کنی گذشته رو شاید. یه همچین چیزهایی :)

پاسخ اسمان پندار : مایده عزیزم، ممنونم از ارزوی شیرینت، مائده جان، حقیقتش نمیدونم چطور بگم اما من دلم برای تهران و ایران تنگ نشده، اما خوب میدونم ادمها با هم متفاوتن و مثلا راستین دلش برای تهران تنگ شده، میدونی دلم برای خانواده ام و‌مادربزرگ پیرم تنگ شده، ، ذوق دیدن اونها را دارم اگه میتونستن بیان اینجا چه بسا اصلا به ایران رفتن فکر نمیکردیم، اما نمیشه، خواهرم قراره ازدواج کنه و منتظر منه، ذوق کارهای قبل ازدواجش را دارم، پدرراستین بشدت مریضه و دوست داریم این سالها بیشتر ببینیمشون. خلاصه همه اینها شده بیقراری.

صبا_غار تنهاییسه شنبه 28 مرداد 1399 06:16

به این فکر کن که الان اگر هم می تونستی بری شرایط مناسبی برای سفر کردن نبود و همش ترس از بیماری و ... وجود داشت.


انشااله تو اون موقعی که همه کاراتون درست شده شر این ویروس هم کنده شده باشه و با خیالت راحت بتونید سفر کنید به ایران و سفر هم بهتون خوش بگذره.

پاسخ اسمان پندار : مرسی صبای گلم، ممنونم از دلداریت دوست خوبم. درست میگی، بریم هم با این وضعیت کرونا برای خانواده هامون خطرناکه، البته صبا بعید میدونم شر این ویروس هم به این راحتی ها از سر دنیا برداشته بشه :(

ربولی حسن کوردوشنبه 27 مرداد 1399 12:43

سلام

این یک سال اون قدر سریع میگذره که فکرشو هم نمیتونین بکنین

پاسخ اسمان پندار : مرسی دکتر جان، یکمی الان روزهای انتظار داره کندتر میگذره، اما فکر کنم بعد که ۱۴۰ قبول بشه تو سیر تغییرات بیافتیم و به قول شما مثل برق و باد بگذره

روزهای خوب معمولی

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

هفته پیش برگشتم ازمایشگاه، یکی دو روز تست روی دستگاهمون کردم تا مطمین بشم همه چی روبراهه، دستگاه خوب بود اما اکثر موادی که روش ازمایش میکردم مثل کرمها و ژلها و حتی پودرهام تاریخهاش گذاشته بود خلاصه این هفته و هفته پیش به درخواست دادن به تهیه مواد اولیه گذاشت و البته استراحت، اما درکل بنظرم خوب شد، انگار خودم هم امادگی برگشت به کار ازمایشگاه را نداشتم، حتی این فرصت خوبیه که یکی دو قسمت از کار تزم که فقط با برنامه هست تموم کنم، البته اگه راستین هم عصرها خونه بود نور علی النور میشد، هوا عالیه و جون میده برای عصرهای دوچرخه سواری و پیاده روی، اما خوب فعلا نمیشه و تنها میرم، با دوستهام هم گهگاهی قرار میذارم اما با دوستان بیرون رفتن همان و رستوران و خرج داشتن همان، هربار رستوران هم چیزی حدود ۳۰-۵۰ دلار خرج داره که البته اگه اگه درامد و کار بود قیمتها اکی بود، میشد یک چیزی مثل پیتزا خوری به زمان چهارسال پیش ایران، از اونجا که راستین یک مدته که خیلی سرش شلوغ هست و هوا هم خوبه تصمیم گرفتیم هفته دیگه دو روزی بریم کمپینگ ، توچادر بخوابیم همون اون استراحت کنه و هم حال و هوامون عوض بشه. دوشنبه و سه شنبه، تو اینستا عکسهاش را میذارم. پارسال چادر را خریده بودیم، امروز هم دوتا کیسه خواب سفارش دادیم، دفعه پیش لحاف و پتو برده بودیم که شب تا صبح تو چادر یخ زدیم:)) اما درکل خیلی مزه داد، پیشنهاد میکنم شما هم اگه میتونید یکی دوشب از شهر بزنید بیرون و کمپ بزنید، حتما هم لازم نیست تو جنگلهای شمال باشه، مطمینم هرشهری جاذبه های خودش را داره. دیگه اینکه خبر رسیده رسیدگی به پرونده های ۱۴۰ از دوره شش ماهه به حدود یکساله رسیده، اینکه من منتظر بودم نتیجه ۱۴۰ تا دوماه دیگه بیاد احتمالا تا عید نوروز نمیاد، کلا انگار وقتی اسم مهاجرت میاد شانس من یادش میافته بدقلقی کنه، استادم داره سعی میکنه برام ویزای h1 اقدام کنه اما اگه نشد باید برم روی opt چون پاییز دارم دفاع میکنم. خوب من همیشه از دویدن بدم میومده، برعکس من خواهرم عشق دویدنه و برادرم از روز تولد امسالش( دوماه اول هرروز) و‌الان هم هفته ای چهاربار میره میدوه، خلاصه الان لباس پوشیدم برم ببینم میتونم رابطه ام را با دویدن خوب کنم:)) خوب فعلا خدافظ، چقدر از هرباغی حرف زدم


نوشته شده در : جمعه 31 مرداد 1399آواجمعه 31 مرداد 1399 15:17

سلام و وقت بخیر

من تازه با وبلاگ شما اشنا شدم، از طریق زیر اسمان خدا، لینک وبلاگ شما رو دیدم. انشالله پستهاتون رو می خونم... اما از اینکه وبلاگ شما رو برای پرسیدن سوالم پیدا کردم، خوشحالم. میشه منو راهنمائی کنید؟!

من میخواستم که برای امریکا برای دکترا اپلای کنم. رشته ام علوم پایه پزشکی هست. مدارکم اماده هست، فقط نمی دونم که فقط اپلای کنم، یا اینکه قبلش با اساتید هم هماهنگی کنم؟! ایا تاثیری داره؟! کلا برای اینکه امکان گرفتن پذیرش زیاد بشه، ممکنه بفرمائید که چه مسیری رو برم؟! باز هم متشکرم/ مواظب خودتون باشید/ آوا

پاسخ اسمان پندار : سلام اوای عزیزم، خیلی خوش اومدی. البته وودی تو زیر اسمان خدا خیلی مفصل همه چیز را توضیح داده و رفرنس زبان و پذیرش من بود.

ببین عزیزم فوق لیسانس داری؟؟ تافل و جی ار ای دادی؟؟ نمراتت چطور بود؟؟ مقاله و رزومه ات چطوره؟

ببین بنظر من با اساتید تماس بگیر، اگه برای دکترا میخوای اقدام کنی، اگه جواب مثبت از یک استاد را داشتی باشی شانس پذیرشت خیلی بالا میره، مخصوصا که میدونی اکثر دانشگاهها مبلغی برای پذیرش دارن که با دلار امروز اصلا ارزون نیست، پس با استادها مکاتبه کن، از کارهات و تواناییهات بگو، با فیلد تحقیقی هر استادی که میخوای اقدام کنی اشنا باش، یکی دوتا مقاله ازش بخون که دستت بیاد، خیلی هم خوبه که ببینی به این فیلد علاقه داری یا نه، بعد یکجوری مکاتبه کن که بهتر از تو‌دانشجو برای تحقیقاتش پیدا نمیکنه، اگه جواب نداد، دوسه روز بعد یک نامه فالو‌اپ هم بزن، فکر کن میخواهی یکی را برای یک کار مهم راضی کنی، چقدر انرژی میذاری و توضیح میدی، همین کار را بکن، خلاصه اگه یک استادی جواب مثبت داد، ازش بخواه هرچندوقت به یک بهانه باهاش درتماس باش که یادش نره همچین کسی بوده و ازش بخواه برای گرفتن پذیرش راهنماییت کنه، اینطوری که یک استاد داخل دانشگاه با ادمینیستریشن دانشگاه درارتباط باشه شانس پذیرشت را خیلی بالا میبره، اما عزیزم یادت نره، نمره زبان و کارنامه قوی که همون رزومه باشه هم خیلی موثره، اون دوتا را اول خوب و کامل داشته باش

No comments:

Post a Comment

 سلام این وبلاگ آرشیویست از وبلاگ قبلی من mennomen.mihanblog.com اما مطالب جدید رو در بلاگ اسکای منتشر خواهم کرد لطفا اونجا سربزنید!  ممنونم...