Monday, December 14, 2020

 تیر 1399

مستی سختی

» نوع مطلب : غرانه ،روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

روزهایی تو زندگی هرکدوممون میرسه که درجه سختی و ناامیدی بیشتر میشه، و گاهی میشه که میتونیم خودمون را به بیخیالی بزنیم، بزور خودمون را وادار کنیم که مدتی باهاش روبرو نشیم، گاهی این حقه کمک میکنه که اماده بشی، بتونی قوی تر و‌محکمتر تو اینده باهاش برخورد کنی، من الان تو اون دوره هستم مدتی هست کار روی پیش دفاع را بستم و بوسیدم کنار، واقعا به این بیخیالی احتیاج دارم، راستش اگه بحث گرنت جدید و پست داک نبود یک بهونه میاوردم و سر میتینگهای هفتگی استادم هم نمیرفتم که زیر سوال نرم، بابا بیخیال، شش تا دانشجو داری و سه ماه هست از هیچ کدومشون خبر نداری، بعد عین سه ماه هرهفته با من و موبور که فارغ التحصیل شده جلسه هفتگی داری؟؟؟اقا نمیخوایم، فعلا بیخیال ما شو، بذار منم برم تو تعطیلات قرنطینه ای، هرچند از شما پنهون نباشه هستم، خصوصا یک ماه اخیر بیشتر زمان هفته را پا تلویزیون و موبایل بودم. راستی اومدم برای مرحله دوم niw با یک وکیل خیلی معروف شروع کنم، اب پاکی را ریخت روی دستم و گفت من توصیه نمیکنم شروع کنی، داشتن مقاله ضروریه و احتمالا فایلت برای مرحله اول ریجکت بشه، اینم یک ضد حال دیگه بود، و بدشانسی های راستین هم که داره برای کار اینده اش اماده میشه شروع شده، خلاصه میدونید راه حلمون چیه، بیدار میشیم میریم پای موبایل بعد ناهار با سریال، بعد بعضی روزها دوچرخه سواری سنگین، بعضی روزها هم دوسه ساعتی کار روی پروژه هامون، بعضی روزها هم بیشتر و هفت هشت ساعت. بعد هم باز مثل معتادها پای سریال تا وقت خواب، اررره دوهفته هست که اینجوریه و ای کاش میشد تا ابد کشش داد چون بشخصه نمیخوام برم سراغ واقعیات


نوشته شده در : دوشنبه 2 تیر 1399 زریدوشنبه 2 تیر 1399 08:19

دیگه وقتشه یه شادی یهویی خودش را نشون بده .....

پاسخ اسمان پندار : اره والا، دیگه خیلی طولانی شده، صبر خودم که هیچی، صبر شماها هم سراومده

ما نیویورک نشین شدیم

» نوع مطلب : اینده از ان من ،قدم به قدم، روز به روز تا اون بالاها ،

سلام به همه دوستهای خوبم، خوب تکلیف یک چیز معلوم شد، حدس میزنید چی باشه؟ اینکه تا سه سال دیگه ما نیویورک‌ موندگاریم، یعنی اینکه گرنت را به ما دادن، یعنی بین رقیب هامون از اتریش و فلوریدا و‌سه چهارجای دیگه، ما برنده گرنت شدیم. جالبه که بدونید مضمون گرنت تحقیق fundamental skin pk هست . Pk هم مخفف فارماکوکینتیک هست. یک چیز بامزه بهتون بگم، هر دو وسه ماه یکبار من از راستین میپرسم خوب بگو‌ ببینم رشته من ، فارماکوکینتیک یعنی چی و کار ما چی هست، بعدکلی زور میزنه و اخرش یک چیزی نصفه نیمه و بی سر و ته تحویلم میده :))) یعنی هنوز شوور ( شوهر) امون نمیدونه ما چه کاره ایم، خوب برگردیم سر گرنت، خبر را پنجشنبه گرفتیم و همون عصر هم میتینگ با fda داشتیم، بگذریم از اینکه استاد من خیلی بی سیاست و ساده رفتار کرد، هرچند تیم fda بعد سه سال همکاری و تجربه گرنت اول فهمیدن که استادم درظاهر بنظر میاد بی برنامه هست اما تو pk واقعا با معلومات هست. خلاصه استادمون کلی گل و بلبل گفت و ما گوش کردیم، یکی از گل و بلبل ها این بود که ازش پرسیدن اسم شاگردها و کسانی که میخواهید تو گرنت باشن را به ما بفرستید، همون جا استادم گفت اسمان و من و موبور، و شروع کرد به توضیح اگه شاگرد خوب دیگه داشتم میگرفتم اما ندارم بعد دوباره یکی از اعضای تیم fda پرسید یعنی شما شاگرد دیگه phd ندارید گفت نه اونها را ساعتی رو پروژه میذارم، راستی گفته بودم که موبور هم بعنوان مشاور تو گروه هست و فارغ التحصیل شده و بوستون هست، خلاصه تو اون جلسه بود که یکهو احساس کردم عملا من هستم و این پروژه یک میلیون دلاری( از اون شکلکها که ادم پیشیونیش را میگیره لازمه) خلاصه اینطور بگم یکهو حجم کار و سنگینی حس مسیولیت اومد افتاد رو شونه هام، و اولین اثرش این بود که دیدم نمیتونم سه چهارماه دیگه با شکم قلنبه بیام تو میتینگها بگم سلام العیکم، ویا تنها مجری ازمایش ها و ریپورت نویس و تحلیل نویس تا کارهای کوزتی ازمایش الان حالش بده یا استراحت مطلق هست یا باید بره وضع حمل کنه. خلاصه حالا یک شش ماه بچه دارشدن را عقب میندازم یکم کارها بره جلو و ببینم من با خودم چند چندم. خلاصه نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت، از یک طرف این نشونه میده روش ما پتانسیل استاندارد شدن برای اندازه گیری pk پوست را داره از طرفی هم چشم انداز روزهای بسیار بسیار پرکار و شلوغ پیش رومه. بچه‌ ها میگم براتون گفتم نادوست از ایرانی کانادایی شکایت کرد و‌ چی شد؟؟


نوشته شده در : دوشنبه 9 تیر 1399 الیشنبه 21 تیر 1399 16:30

وای آسمون جون.تبریککککککککککککککککککک

پاسخ اسمان پندار : میدونی الی جون، دوسه تا کامنت دوستان هست که ذوق و شوق را توش میشه لمس کرد، کامنت تو هم یکی از اونهاست که میخونمش لبخنده میپره روی لبم

کامشینشنبه 14 تیر 1399 15:50

من از تبریک گفتن جا ماندم آسمانی جون. خیلی خیلی برات خوشحال شدم. چه عالی که نتیجه زحماتت را دیدی.

خوب همونطور که اشاره کردی برای بقیه کارها وقت هست! با خیال راحت دوره جدید را شروع کن و از موقعیتت لذت ببر.

پاسخ اسمان پندار : کامشین عزیزم، ممنونم بابت تبریک دوست خوبم، اولش شوک بودم وواقعا نمیدونستم اتفاق خوبیه یا بهتره زودتر وارد بازارکار بشم، اما الان خیلی راضیم چون استرس کار پیدا کردن بعد دفاعم راندارم و قراره ریسرچی را انجام بدم که عاشقشم. برای بقیه کارها هم سال ۲۰۲۱ تصمیم میگیرم

زینبپنجشنبه 12 تیر 1399 13:18

خیلی مبارک باشه. طعم شیرینیه رسیدن به خواسته ها. آرزو می کنم این شیرینی رو بارها و بارها حس کنی

پاسخ اسمان پندار : زینب جونم مرسی، کلا خداراشکر تو این چندساله با اینکه سخت بوده اما همه چیز رو به جلو بوده، همینطور برای تو و خانوادت عزیزم

رویاچهارشنبه 11 تیر 1399 17:35

هی مبارک به سلامتی موفق باشی عزیزم

پاسخ اسمان پندار : رویا جونم، ممنونم از محبتت عزیزم:*

صبا_غار تنهاییدوشنبه 9 تیر 1399 15:24

تبریک میگم آسمان جان.


وضعیت ویزاتون وقتی پست داک بشی تغییری نمی کنه؟

پاسخ اسمان پندار : سلام صبا جونم، ممنونم، همینطور که خودت میدونی پست داک، دیگه مدرک درسی نیست، و حالت عادی باید بریم روی opt، که ead کارت صادرمیشه و یک اجازه کار سه ساله بعد از تحصیل هست و البته همچنان ویزا تحصیلی یا f1 میمونه. حالا با این حساب که ما وسط پروژه niw هستیم، اگه تا موقع دفاع و فارغ التحصیلی من مرحله دوم را اقدام کرده باشیم، بعد یک ماه اجازه کار و سفر ead کارت روی niw صادرمیشه و اگه ازشون استفاده کنیم ویزای تحصیلیمون از اعتبار میافته، و‌کاملا پندینگ روی گرین کارت میشیم، حالا این وسط اگه خدای نکرده بدلایلی مرحله دوم ریجکت بشه( ریسکش کمه اما وجود داره) ۱۸۰ روز فرصت داریم یا دوباره برای گرین کارت اقدام کنیم یا باید از کشور خارج بشیم، خلاصه شرایط خاصی میشه، من و راستین حرفش را زدیم و اگه ead کارت برامون صادربشه تصمیم کرفتیم ریسک کنیم و بریم روی پندینگ گرین کارت که هم من بتونم دفاع کنم و برم پست داک، هم اون بتونه کارش را شروع کنه ( یکم ترسناکه اما خودت بهتر میدونی مهاجرت هنیشه ریسک داره)

زریدوشنبه 9 تیر 1399 14:29

وااااااااااااای جیغ و دست و هوووووررررراااا

اسمان تو را خدا برو بزن تو سر اون استادت و بهش بگو کچل من از این پروژه پول میخوام میفهمی؟!

فقط امیدوارم استادت خودش بفهمه چون به تو امیدی ندارم که بهش چیزی بگی:(

خیلی خوشحال شدم برات.

ببین باید استادت شاگردهای ساعتی اش را بیشتر کند هان؟

نه عزیزم نادوست و موبور را من یادم نیست گفته باشی.

پاسخ اسمان پندار : ای قربون محبتت زری جونم:* استادم خوبه، اگه پول تو دستش باشه هوام را داره، قضیه این بود اکثر اوقات بی پول بود:)) البته حتی حقوق پست داک هم قابل مقایسه با کارواقعی نیست و خیلی کمتره، حالا حالا هم طول میکشه من دفاع کنم و فارغ التحصیل بشه برم پست داک( ایموجی قیافه یک جوری)) راست میگی زری، پیشنهادت خیلی خوبه حتما از استادم میخوام که ساعت شاگردها را بیشتر کنه که دیگه بعد هر ازمایشی جنازه نرسم خونه. حتما حتما این کار را میکنم. اوه اوه نادوست هم هریک ماه یک داستان درست میکنه، کلا همیشه درصدرخبرهامون هست، فکر کردم براتون تعریف کردم، حتما پست بعد براتون مینویسم

زریدوشنبه 9 تیر 1399 14:29

وااااااااااااای جیغ و دست و هوووووررررراااا

اسمان تو را خدا برو بزن تو سر اون استادت و بهش بگو کچل من از این پروژه پول میخوام میفهمی؟!

فقط امیدوارم استادت خودش بفهمه چون به تو امیدی ندارم که بهش چیزی بگی:(

خیلی خوشحال شدم برات.

ببین باید استادت شاگردهای ساعتی اش را بیشتر کند هان؟

نه عزیزم نادوست و موبور را من یادم نیست گفته باشی.

پاسخ اسمان پندار : ببین زری، این کامنتت سه بار اومده بود، یکیش را تایید کردم دوتاش را نگه داشتم که هرموقع صفحه را باز میکنم کامنتت را ببینم و دوباره برم رو هوا:))

مقوله دوست

» نوع مطلب : خودشناسی ،تولد ،من و خودم ،

یکی از مشکلات قبل مهاجرت من دوست بود، خیلی دلم میخواست دوستهای خوبی داشته باشم و مهمونی بگیریم و دور هم باشیم، از همونها که یکی دوباری رفته بودم و دیده بودم و یا الان تو اینستا فیلمهاش را میبینیم، یک جمع شاد و شیک، توی خونه شیک یا کنار استخر مشغول گفتن و خندیدن. اصلا برگردیم قبل تر، دوره دانشجویی تو ایران، زمانی که توی جمع دوستان خوبی بودم اما بشدت احساس تنهایی میکردم، من نیاز داشتم دوست پسرداشته باشم، به خودم برسم، ارایش کنم، شیطنت کنم و اون وقت تو جمعی بودم که دوست پسر داشتن تابو بود، دوستان خوبی بودن و‌هستن اما شبیه من نبودن و من بشدت بینشون احساس تنهایی میکردم. ازدواج که کردم این پروسه ادامه پیدا کرد، همسر و‌ چندتا دوستش هم بچه های خیلی خوبی بودن اما انتظارات و تصور من از مهمونی های انچنانی براورد نشد که نشد، بگذار برگردیم عقب، از دوره کودکی و‌نوجوونیم بگذریم که داستانشون جداست، درواقع از دوره دانشگاه بود که دغدغه پیدا کردن دوستی مثل خودم افتاد تو جونم، بعد دانشگاه اوضاع بدتر شد. بچه های دانشگاه هرکدوم رفتن یک شهر و دیار، منم رفتم و تو یک شهر دورافتاده داروخانه زدم، اونجا حتی ادمها هم شکل من نبودن و بزور سعی میکردم خودم را مطابق مردم متعصب اون دیار کنم. دوره کوتاه کلاس زبان یا باشگاه هم کمک نکرد، اصلا یا من اون زمان بلد نبودم دوست پیدا کنم یا واقعا مردم تو ایران ادمهای دور و برشون را با احتیاط انتخاب میکنن و هرکسی را تو جمع خودشون راه نمیدن. گذشت تا اومدم اینجا، جایی که بلطف مهاجر بودن، دوست پیدا کردن خیلی راحت تر شده، اگه از کسی خوشت اومد خیلی راحت میگی بریم یک قهوه بخورم، فلانی ما مهمونی گرفتیم می ایی خونه امون؟ البته راستین بعنوان نفر دوم زندگی ما، دوست داره با ادمهایی درحد مالی خودمون رفت و اومد داشته باشه. چه تو ایران، چه اینجا، اگه یک دوست وضع مالیش خیلی بهتر از ما بود و هست، دوست نداره رفت و‌اومد کنیم، میدونید که خونه ما یک سوییت ۳۰-۴۰ متری هست که تخت و مبل و اشپزخونه همه کنار هم چیده شده. حقیقتش من برام مهم نبوده و نیست، اما همیشه به خواست راستین احترام میذارم و با بچه های دانشجو‌ و تازه مهاجر که سبک زندگیشون عین ما هست میچرخیم. خوب پس میتونید حدس بزنید اولین مشکلم یعنی دوست یابی تا حد زیادی اینجا رفع شده و اما دومین مشکل، پیدا کردن دوستی مثل خودم...... اینجاست که فکر کنم سن یا همون تجربه دیدم را تغییر داده، دیگه میدونم هیچ ادمی پیدا نمیشه که بتونی صد درصد همه نگرانیها و افکارت را بریزی تو‌دامنش، یادگرفتم تقسیم کنم، چیزی که قبل از مهاجرت ازش بیزاربودم. فلان دوست برای فلان کار، فلان دوست برای فلان تفریح، فلان حرف یا نگرانی فقط به اون دوست. بعضی کمتر بعضی بیشتر، و اینطوری هست که مشکل دوستیابی و دوست تا حدی حل شده. میمونه مهمونی های انچنانی، خوب هنوز انقدر فرهیخته نشدم که بگم اه و‌پیف. و‌ هیچی دورهمی تو جمع رفیقهای صمیمی نمیشه. بنظرم هرچیزی جای خودش لازمه. بهرحال فعلا که ارزو هست تا و تا امید هست میشه ارزو را با لبخند به بعد موکول کرد. راستی میدونید شما شریک بخش زیادی از حرفها و نگرانیهام هستید؟


نوشته شده در : شنبه 21 تیر 1399الییکشنبه 16 شهریور 1399 00:01

آخ آسمان جون و پری جون ماچ به هردوتون. بیاید هردوتون اینجا خونمون.قدمتون روی جشم.:*)

پاسخ اسمان پندار : الی چه ماهی ؛* میگم قهوه یا چایی را بذار، تا ما برسیم :)))

شنبه 28 تیر 1399 02:45

من سالها به خاطر نداشتن دوستی که مثل خودم باشه گریه کردم. ولی زندگیم که رفت جلو، با خودم فکر کردم: ادم مگه دوست رو برای چی میخواد؟ برنامه کنیم بریم استخر و بازار و گردش و پیک نیک؟ پس درس و مشق بچه و کار خودمون و مطالعه و تحقیق همسر چی میشه؟ در ضمن ممکنه اون موقع که من برنامه دارم اون نخواد و برعکس. در ضمن حالا دوست خوبه ولی واسه اخر هفته. دیگه کل زندگی اگر در حال رفت و امد با دوست باشم زندگیم از هم میپاشه.

حالا برعکس تو شهر ما مردم آخر هفته از دوستان فاصله میگیرن و میچسبن به خانواده پدری و مادری. اینجوری شد که ما همیشه تنهاییم. اابته من خودم بدم نمیاد که هیچ، خوشم هم میاد.

پاسخ اسمان پندار : دقیقا منم بحث دوست سالها اذیتم میکردو به شانس و بختم لعنت میفرستادم. بعدا یاد گرفتم( بلطف بزرگ شدن) که همینه که هست، درسته که هرچیزی برگرفته از عمل و انتخابهایی هست که انجام میدیم اما تاحدی میتونیم بعضی چیزها را تغییر بدیم و معجزه هم یک شبه بوجود نمیاد، خلاصه بیشتر از حد و اندازه اش غصه خوردن انرژیمون را برای چیزهای دیگه از بین میره، این به این معنی نیست که هنوز مبحث دوست برام حل شده است! اما نمیذارم بیشتر از حدش ذهنم را درگیر کنه

پری در جواب به کامنت الییکشنبه 22 تیر 1399 12:30

الی جان، خوش به حالت که اینجوری هستی و یه عالمه دوست داری که مثل خودتن.. من هم مثل آسمان هستم و آرزوی دوست دارم..

این یه نعمتی هست که اینجوری هستی..

پاسخ اسمان پندار : هاهاها، الی بیا ثواب کن، دست من و پری را هم بگیر ببر تو مهمونیهات. اخ پری مثل اینکه هم دردیم، میدونی یک سری ادمها هستن مثل راستین که اکثرا جمعهای کوچیک را ترجیح میدن، یک سری هم متل من و تو که دوست داریم دوستهای زیادی داشته باشیم

زینبشنبه 21 تیر 1399 22:36

چقدر اون قسمت که نوشتی مثل اون دورهمی های تو اینستا برام ملموس بود چون دلم خیلی میخواست . هنوزم نمی تونم درک کنم چطوری بقیه سریع این قدر وارد حلقه های دوستی خودمونی میشن و همیشه و برای هرکاری چندتا آدم دور و برشون هست. من فکر می کردم قبلاها به عدم مهارت خودم برمیگرده الانا فکر می کنم شاید درونا خودمم خیلی اهلش نباشم صرفا چون اون تصاویر تو فیسبوک و اینستا و...تکرار شده به عنوان یک چیز مطلوب جا افتاده. من تو یک خانواده خیلی مذهبی بزرگ شدم قبل از استقلالم که اصلا حضور در چنین جمعهایی برام ممکن نبود. بعد از مهاجرت و مستقل شدنم هم چندبار تلاش کردم اما نشد.اول که بقیه نسبت به پیشینه خانوادگیم بسیار پیش قضاوت داشتند و هی من در حال توضیح دادن بودم بعدشم راستش هرچی سعی کردم فقط تو اون جمعها فکر فان باشم نمیشد. من واقعا تو دوستی نیاز دارم با کسی باشم که حرف بزنیم و افکارمونو شریک بشیم که اینم می یافت نشود. فعلا به همون روابط بسیار سطحی در حد خرید و خوردن نوشیدنی بیرون بسنده کردیم...ببخشید طولانی شد.

پاسخ اسمان پندار : زینب جون، میدونم چی میگی چون دقیقا همه حسهات را تجربه کردم، ببین واقعا به این نتیحه رسیدم که نمیشه به یک دوست همه چیز را گفت، یعنی ممکنه یک نفر باشه تا ۹۰٪ حرفهات را هم بتونی بزنی اما اخرش میبینی ده درصدش را هیچ جوره نمیتونی بگی، من اوایل خیلی بابت این قضیه ناراحت بودم اما دیگه با لین حقیقت کنار اومدم، درمورد روحیات هم خیلی مهمه که با خودت رو راست باشی ببینی واقعا از چی خوشت میاد، ببین مثلا من اگه تو جمعی باشم که تموم حرفها درمورد کدبانوگری و بچه داری باشه، عملا کف میکنم واقعا هیچ حرفی ندارم اما عاشق جمعهایی کوچیکنمون هستم که چه زن چه مرد مشارکت دارن و شوخی و خنده چاشنی حرفهاست، به همون نسبت، چندباری اگه پارتی رفتم و باید از یک هفته قبلش فکر میکردم چی بپوشم ازش لذت بردم، راستی زینب اصلا کاری به قضاوت مردم نداشته باش، اابته سخته تو عمل ، میدونم، امیدوارم زود بیایی بگی که جمع دلخواهت را که بتونی ازش لذت ببری پیدا کردی

الیشنبه 21 تیر 1399 16:26

مرسی عزیزم از اینکه مارو همدم و دوست خودت میدونی. میشه گفت من یکچورایی نقطه مقابل که نه. یکجورایی منتفوتم تو قضیه دوستی باهات. همیشه دور و برم پره از دوست. همیشه از بچگی کلی دوست داشتم که شبیه خودم بودن. خونمون چه زمان مجردی چه زمان متاهلی پاتوق دوستام بود. البته ما زندگی مرفه و لاکچری نداریم. اما همیشه کلی مهمون داریم و دورهمی خونمونه. جالبه اما کلا من از تنهاییم لذت بیشتری میبرم. اما نمیدونم چرا همیشه اینطوری بوده. فکر نمیکردم سخت باشه. اتفاقا منم با همسرت یمچورایی موافقم و میشه گفت تقریبا دوستم هم سطح خودمونن جز اونایی که یکهو پیشرفت کردند با به واسطه ازدواج زندگیشون تغییر کرد.

پاسخ اسمان پندار : الی جون، قضیه من یکم پیچیده است، بچه دهه ۵۰ بودم، من متولد و بزرگ شده تهرانم، مامان و بابام اون زمان بشدت اختلاف داشتن و مامانم افسرده بود چون عاشق رفتن به شهر دیگه ای پیش خانوادش بود، اخرش هم بعد اینکه من رفتم یک شهر دیگه برای دانشگاه ، رفتن. خلاصه سرت را درد نیارم کاملا شرایط خونه و خانواده ام برعکس شما بود. جالبه خواهرم هشت سال تفاوت سنی با من داره اما شرایطش تقریبا مثل خودت هست. حتی حالا که نامزد کرده همسرش هم اهل دوست و مهمونی های بزرگ هست.یعنی دوتا خواهر تو شرایط کاملا متفاوت بزرگ شدن و زندگی میکنن. دیگه اینکه منم مثل تو خیلی برام مهمه که علایق جمعی مشترکی با دوستانمون داشته باشم اما درمورد اختلاف سطح مالی، واقعا نمیدونم چرا برام مهم نیست، باید بشینم ریشه یابی بکنم:)))

لیلیشنبه 21 تیر 1399 10:21

*)

پاسخ اسمان پندار : بووس به لیلی

هنر درس خوندن

» نوع مطلب : خودشناسی ،اظهارفضل ،من و خودم ،

شما هم از اون دسته هستید که فکر کنید فلانی درس خون هست چون باهوشه؟ من اینجا میخوام خودزنی کنم بگم نه. بذارید اینطوری شروع کنم، دوره یکماهه ای هست که باید دوباره درس بخونم، بعد تک تک جد و ابادم رژه میرن جلو چشمم، مثلا نوار یک کلاس را میخوام گوش کنم گاهی ده بار برای یک جمله باید بزنم عقب چون تا میام گوش کنم تمرکزم میپره، تازه مولتی تسک هم‌ نیستم، یعنی همزمان نمیتونم چندتا کاررا باهم انجام بدم. یعنی اگه گوش کنم نمیتونم بنویسم یا اگه بنویسم نمیتونم گوش کنم. خوب پس یک ادم با هوش متوسط که حالش از دیدن جزوه و‌کتاب بهم میخوره و‌شب امتحان اشکش درمیادچطور بعد از یک وقفه سیزده ساله دوباره میره سراغ درس و ول کن هم نیست، بنظرتون همچین ادمی عاشق درس خوندن هست؟ جوابش اینه، نه. اونهم یک نه قوی. یا مثلا چون تموم عمرت شاگرد اول کلاس بودی و کنکور رتبه خوب اوردی، مثل رانندگی عادت کردی ، کتاب را باز کنی و دوسه ساعت تراکتوری بشینی سر درس! نه بابا بنظرم اصلا کسی پیدا نمیشه که امتحان را دوست داشته باشه، شاید یادگیری چیزی که دوست داری جالب باشه اما امتحان اصلا باحال نیست. پس راهش چیه؟ درواقع بنظر من پروسه درس خوندن یکجور اموزش مداوم هست، چیزی که تموم مدت باید ازش مراقبت کنی. یعنی باید خودت را مجبور کنی که اگه عین علی ورجه بعد ده دقیقه درس خوندن پریدی سر موبایل یا یخچال، دوباره برگردی پشت میز و موبایل را کنار بذاری. اگه امتحان داری یادبگیری براش برنامه بریزی و هر روز مقداری را که باید بخونی بزور بدی پایین. این چیزی هست که باید تو دوره مدرسه یادبگیریم و‌وقتی نتیجه اش یعنی مزه نمره خوب یا قبولی تو رشته خوب اومد زیر دندونت، هی تکرارش کنی.( خانم اقا این راستین اومد انقدر حرف زد اصلا یادم رفت چی میخواستم بگم) سر و ته پست را بهم بیارم و‌ بگم اگه تو این سن( بقول مامانم) دارم درس میخونم از علاقه و عادت و یا اسون بودن نیست. اجباره، یک پروسه هست که نتیجه اش را دیدم و یاد گرفتم این قورباغه را هربار بدم پایین تا جایزه بگیرم، تازه مگه چندسالمه، کی گفته فعالیت مغزی بعد سی سالگی تعطیل، اصلا شاید من نیوتن قرنم خودم خبر ندارم( ببینم نیوتن که جوون مرگ نشد، شد؟؟)


نوشته شده در : سه شنبه 24 تیر 1399 الییکشنبه 16 شهریور 1399 00:04

چه جالب.من انقدر از درس فاصله گرفتم فکر میکردم فقط خودم اینطوریم. جرا فکر میکردم تو خیلی مرتب و منظم همیشه پای درسهاتی؟

پاسخ اسمان پندار : نه بابا، اوضاع من هم خیته، یعنی شب امتحانها به زمین و زمان بد و بیراه میگم، اما این قورباغه را برای اینده کاری خوب و روشن و پول خوب باید داد پایین دیگه

زریدوشنبه 6 مرداد 1399 23:13

عه چه عجب! آخر درست شد این سیستم کامنت گذاری!

برای پست قبلی و این پست کلی در دومرجله نوشتم که اخر هم نشد ارسال کنم. این دفعه گفتم یه امتحانی بکنم باز:)

واقعا تو هم بعد از هر ده دقیقه دلت میخواد بری سر موبایلت؟ واااای که اگر همه ی این ارتباطات جمعی یهویی خراب میشدند چقدر ادم وقت داشت:))

پاسخ اسمان پندار : ای بابا چه حرص در بیار، میهن بلاگ بیا کامنتهایی را که خوردی پس بده، من شرمنده دوست جون)) ببین زری چه با درس، چه بی درس، هر ده دقیقه موبایل را برمیدارم، تازه من خوبم و دقت کردم موقع فیلم دیدن یا وقتی درگیر ازمایشم میتونم چندساعت از موبایل غافل بشم اما امان از راستین، یعنی نشستیم با هم داریم فیلم میبینیم، ده بار وسط فیلم موبایلش را چک میکنه، خلاصه اون اوضاعش از من خرابتره

زریدوشنبه 6 مرداد 1399 23:10

امتحان میکنیم

پاسخ اسمان پندار : اما انصافا قورباغه بدطعمی برای فرو دادنه ؛) ( یک ادم خسته و پراسپکتس زده))

یکشنبه 29 تیر 1399 09:15

آسمونی جون چه نکته های خوبی مطرح کردی، از خودم که دیگه گذشته امیدوارم بتونم برای پسرکم بکار بگیرم.

چه خوبه که هستی.

(دنیا با وجودن آدم های ساده ای چون تو هنوز زیبایی های خودش رو داره.)

پاسخ اسمان پندار : مرسی تو چقدر لطف داری و چقدر این پیامت مملو از حس خوب هست، زیبایی بخاطر ادمهایی مثل خودت هست که اثر به این شیرینی روی ادمهای دیگه میذارن

حسینشنبه 28 تیر 1399 06:13

سلام

بسیارممنون وسپاس گزارم

باعث افتخارمنه که جمله منو تواینستا بزارین .

از اینکه جواب منو دادین صمیمانه ممنونم

براتون بهترین یهترینا رو آرزومندم

پاسخ اسمان پندار : ممنونم حسین عزیز، جمله اتون یک نتیجه گیری کامل از متن بود که حیف هست دیده و خونده نشه، شما هم موفق باشید

حسینسه شنبه 24 تیر 1399 07:34


سلام

بانظرتون کاملا موافقم، تفسیر حرف شما چند کلمه هست ، اراده، ممارست، پشتکار، تمرین زیاد ودر کنارنظم یعنی هرکاری به وقتش انجام بدی منم ی وقفه چندساله داشتم بعدش تصمیم گرفتم درسمو ادامه بدم وخوندم اتفاقا توی دانشگاه بهترین نمرات رو هم میگرفتم گاهی چندین مقاله پرحجم رو میخوندم خلاصه میکردم ومیرفتم امتحان میدادم حرفتون کاملا صحیحه اینم بگم هرکدوم ازماها باید ی شناختی از توانایی خودمون داشته باشیم تا بتونیم مثل جورچین استعدادهامون رو کنارهم بچینیم وازش بهترین استفاده رو ببریم

براتون روزگاری خوش آرزومندم

راستی من بدون اجازه شما همه مطالبتون رو که دراینجا مینویسید میخونم خیلی جذابهوبنظرم انرژی مثبت ایجادمیکنه

پاسخ اسمان پندار : سلام حسین عزیز، خوشحالم که بعد مدتها یک کامنت از خواننده اقا میگیرم و چقدر قشنگ این متن را توی یک جمله بیان کردی. بنظر من هم شناختن خودمون تو موفقیت و‌شادی امون خیلی موثره. من دوره ای از روانشناسی نگذروندم اما گاها سعی میکنم خودم را واکاوی کنم مثلا برگردم علت ضعفهام و راه غلبه بهشون را پیدا کنم. راستی میخوام این متن را تو اینستا بذارم، امکانش هست جمله شما را به نقل اضافه کنم؟؟

No comments:

Post a Comment

 سلام این وبلاگ آرشیویست از وبلاگ قبلی من mennomen.mihanblog.com اما مطالب جدید رو در بلاگ اسکای منتشر خواهم کرد لطفا اونجا سربزنید!  ممنونم...