Saturday, December 12, 2020

 خرداد1394

اولین پست برگشت

» نوع مطلب : نگاه اول ،روزانه هایم ،

سلام به دوستهای خوبم. قول داده بودم زود بیام براتون چیز میز بنویسم. تقریبا یکهفته از اومدن من میگذره. پروازم خیلی خوب بود و بدون تاخیر انجام شد. فرودگاه اذربایجان قشنگ و مدرن بود البته اشکالاتی از لحاظ صف طولانی مسافرین ترانسفر داشت. خانواده هامون برای استقبال به فرودگاه اومدند. با ده دقیقه تاخیر که این هم نمک استقبالشون بود. بعد هم مراسم شیرین باز کردن چمدان و پخش کردن سوغاتی انجام شد. البته همون روز یک توضیح کوچیکی در مورد ساس دادم و بلافاصله محتویات همه چمدونها را کاملا خالی کردم و چمدونها را فرستادم روی تراس.  دوروزی هم تهران بودم و بعد همراه خانوادم راهی شهر محل زندگیشون شدم و راستین هم خونه پدرش موند که البته اونهم روزبعد همراه دوستانش راهی شمال شد و امروز برمیگرده. در مورد حس و حال هم براتون بگم خوبم و حسم درست مثل این میمونه که برای یک تعطیلات به خونه خانواده ام اومده باشم. انگار نه انگار که از یک سفر دور اومده باشم و همه چیز تقریبا توی یک بسته در فاصله دوری از من قرار گرفته. اکثر وقتم را میخوابم. البته دیروز از صبح تاشب باغ بودم و امشب هم مهمونی دعوت دارم. دیروز اقوام از امریکا میپرسیدن. من هم خوب و بد هر دو را گفتم بدون بزرگ کردن یک قسمت و کمرنگ کردن بخش دوم. اما در کل خیلی سخته در مورد اونجا حرف زدن چون خیلی چیزها را نمیتونم با مثال توضیح بدم و فکر میکنم فقط تصاویر خیلی مبهمی تو ذهنشون نقش زده باشم. دیروز یکی از اقوام به شوخی میگفت اسمان کل فامیل تصمیم گرفتیم هزینه سفر پارسال و تموم خرج و مخارجت را بدیم بشرط اینکه برنگردی. نظرت چیه؟ یا یکی دیگه اشون میپرسید اگه برگردی پارسال همین موقع چیکار میکنی بازم میری؟ اونموقع گفتم اره فکر کنم برم. اما ته دلم میدونستم که جواب این سوال احتیاج داره به بیشتر فکر کردن و کند و کاو خودم. یعنی اینکه من با تجربه سفر امریکا در کل موافقم. اما دلم میخواد نظر واقعی و قلبی خودم را در مورد مهاجرت و طی کردن این پروسه بسیار سخت بفهمم. الان زوده اما حتما طی این تعطیلات یک نقبی به ته مغزم میزنم. خوب امروز صبح کمی ناراحتم. اخه صبح متوجه شدم یکدونه جای گزش روی پام هست. همش میترسم ساسها به اینجا هم رسیده باشن. اما از طرفی دیروز تمام روز تو باغ بودم ولی شلوار لی کلفتی پوشیده بودم. نمیدونم واقعا چیه و برای همین توهم زده شده ام. فکر میکردم چون اپارتمان پدرم بزرگه ماهها طول میکشه که ساسها به اتاق خوابها برسن. اما انگار توهمشون زودتر پخش میشه.اما جدا از شوخی واقعادعا میکنم که خونه پدرهامون ازشر این موجودات خبیث مصون بمونه که بخاطر حجم وسایل دردسری بدتر از امریکا میشه. البته یک داستان هم بگم. ظاهرا من و راستین خیلی از این موجودات متنفریم و بعضی به اندازه ما با این موجودات مشکلی ندارن. ماجرا از این قراره اونجا که بودیم . یکی از دوستانمون شب قبل از پروار به ما سر زد. ومتوجه شد که ما تعدادی وسایل را نفروختیم و باقی گذاشتیم از جمله مبل تخت خواب شو معروفمون و خواهان مبل شد. خلاصه سرتون را درد نیاورم تقریبا بهش در مورد ساس گفتیم. اما ایشون گفتن ساس که خطرناک نیست و فقط نیش میزنه و ایشون فلان ایالت هم بودن همین مشکل را داشتن و حل میشه و سمپاشی میکنه و خلاصه در کمال تعجب مبل را صاحب شدن( ایکون علامت تعجب) خوشبختانه چون ده روزی خودمون رو مبل خوابیده بودیم و اونحا از شر این حشرات راحت بودیم کمی خیالم بابت این دوست راحته. اما در کل برای من که تجربه  بدی بود واگه جایی کلمه بد باگز را بشنوم مسلما دومتری میپرم عقب. اماجدا امیدوارم این تجربه تموم شده باشه و قضیه همون جا بمونه و توهمات هم بزودی تموم بشه بره پی کارش.


نوشته شده در : شنبه 9 خرداد 1394

آسمان جان خوش اومدی

وضعیت و حس و حالت خیلی روی تصمیم گیری من تاثیر میزاره و خوشم میاد كه واقعیت زندگی اینچنینی رو بدونم.. خوشحالم كه پشیمون نیستی.. نه از بابت امریكا رفتن یا نرفتن یا جای دیگه رفتن و ..بیشتر به خاطر اینكه از تصمیمی كه گرفتی راضی بودی.

پاسخ اسمان پندار : سلام دوست جونم.مرسی عزیزم. اسم نذاشتی و تعداد دوستانی که گاها اسمشون اینجا ثبت نمیشه زیاده برای همین نمیتونم حدس بزنم کدوم دوستی. اما ممنونم از لطفت. ارره در کل پشیمون نیستم که رفتم. حتی بااینکه هزینه زیادی کردم وهنوز هم باید بکنم و خیلی اذیتمون کرده و هنوز هم میکنه اما چون تنها راه ممکن برای من بود باز هم پشیمون نیستم. فقط چیزی که الان مهمه اینه که با یکسال تجربه زندگی در خارج از کشور چه تصمیمی برای اینده ام میگیرم. چه مسیری را انتخاب میکنم. خلاصه قدمهای بعدی خیلی مهمه.

بهارکیکشنبه 10 خرداد 1394 21:58

به به سلام رسیدن به خیر. ایشالله همیشه به شادی. خوش بگذره. کنار مامان و بابا و خانواده تون ایشالله خوشی های زیادی رو بچشین و همیشه بخندین. نمیدونم واقعا در مورد اینکه میگن اگه به عقب برگردین دوباره همون مسیر رو میرید یا نه من در مورد شما چی بگم ولی خودم واقعا واقعا واقعا دیگه اون حماقتا رو تکرار نمیکنم ... ای کاش الان با همین میزان تجربه و ذهنیات، بیست سالم بود تا زندگیمو اونجوری که میتونستم میساختم. حیف شد. ولی خوشحالم که شما با اون همه دلهره ای که داشتین هنوزم پشیمون نیستین و دوباره همون مسیر رو میرفتین.

پاسخ اسمان پندار : سلام بهارك عزیزم، مرسی از بابت خیرمقدم گذشته داستان عجیبیه، تازه بنوعی ما همین حالا هم یكنوع دیگه گذشته را تجربه میكنیم وبراش تصمیم میگیریم، امیدوارم ازحالا به بعد زندگیت پر از شادی و خوشی باشه عزیزم، باورم نمیشه بازهم ایرانم و از ایران دارم جواب كامنت میدم:) درست گفتی بهارك جون من پشیمون نیستم كه رفتیم اما خب ناراحت وضعیت زندگیمون هستم، دلم میخواد اونقدر زندگیمون ثبات داشت میتونستم بچه داربشم، اما متاسفانه تازه اول بی ثباتیهاست و زمان من هم خیلی كم ومحدوده:(

شلالهیکشنبه 10 خرداد 1394 08:06

سلام آسمونی جانم

والا چی بگم (آیکون اقدس خانم) !

احساس میکنم خستگی پرواز طولانی هنوز از تنت بیرون نرفته یا شاید توهم اون موجودات خبیث باعث شده زیاد سرحال نباشی ..

امیدوارم اینجا که هستی حسابی خستگی اون چند ماه از تنت بیاد بیرون و فول انرژی برگردی

آمریکا رفتن خیلی خوبه تو هر سنی که باشی به شرط اینکه اول جیبت پر پول باشه و ثانیا دم به دقیقه آبغوره و ادا اطوار من مامانمو میخوامو نداشته باشی این جوابیه که اگه من بودم میتونستم بگم به دوستان

پاسخ اسمان پندار : سلام شلاله جون، فكر كنم اقدس خانم درست حدس زده، سرحال نیستم، كمی بی انرژی هستم، نه مساله خاصی باشه، اونقدر هیچ چیز خاصی نیست كه میگم شاید كمبود ویتامین د دارم، دوست ندارم با این بی حالی پستهای شل و ابكی بذارم، احتمالاتا دوسه روز دیگه كه برادرم وراستین به جمعمون بپیوندن و شروع كنن به گشت وگذار حال و روزم خوب شه:) مرسی از بابت جواب، خوشبختانه من و راستین هم این مدت دلتنگی اذیتمون نكرد، اما كمی مادر راستین ازحالا میگه برنگردید و ناراحتشم، بااینحال تصمیمی هست كه گرفتیم. میدونی شلاله ما به تمام معنی خونه وزندگیمون را فدای رسیدن به ارزو كردیم، كمی هم از دیدن چیزهایی كه ازدست دادیم ناراحتیم ، اما امیدوارم جبران بشه ، امیدوارم


تولدی دیگر

» نوع مطلب : تولد ،من و خودم ،

دوسه روز بیشتر تا روز تولدم باقی نمونده ،دیگه سالهای اخر دهه سی هستم. خیلی زود گذشت. خیلی زودتر از دهه بیست. ظاهرا سرعت گذشت هردهه از دهه قبلش بیشتره. نه فعلا خیلی زوده تا بخوام راجع به دهه های دیگه فکر کنم. یعنی اصلا دوست ندارم خیلی راجع به اینده دور فکر کنم. خوب تو این سن همه دوستان متاهلم یک بچه را دارن. پارسال سالی بود که خیلیهاشون که مثل من بچه دارشدن را برای دقیقه نود گذاشته بودن این سنت اخر ازدواج را هم اجرا کردن . حتی یکی دوتاشون هم صبحها تدریس میکنن هم عصرها مطب دارن و حسابی سرشون شلوغه اما دیگه صلاح ندونستن این موضوع را عقب تر بندازن.دوستان مجرد هم کم ندارم که البته بعید میدونم دیگه برن سرغ ازدواج .بین متاهلها من با اجاق خالی نشستم:)) جالبه حس و حالم و طرز فکرم نسبت به بچه دارشدن نو این ده یا حتی پانرده سال هیچ فرقی نکرده. همچنان یک بچه نادوست باقی موندم . یادم میاد از دوره راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه که یعضی دوستانم با دیدن بچه ذوق میکردن و کلی قربون صدقه میرفتن من حداکثر فاصله ممکن را حفظ میکردم. البته جالبه که با جدیت هم یک لیست از اسم بچه هایی که دوست داشتم درست میکردم. چرا؟ نمیدونم والا که چرا از بچه, فقط مراسم اسم پیداکردنش را دوست دارم. حالا این وسط با این حس یخ و با یک همسر که رابطه خوبی با بچه ها داره اما ترجیح میده مسئولیت بچه  را نداشته باشه و با یک سن که بی امان و بی وقفه کنتور میندازه باید یک برنامه برای بچه دارشدن هم تو ذهنم اماده کنم. خوب فکرهام را کردم. حرفهام را با راستین هم زدم. چون میترسم روزی روزگاری پشیمون بشم ترجیح میدم بچه را داشته باشم راستین هم بخاطر من حرفی نداره. و مطمئنم که بموقع اش بهترین بابای دنیا میشه ،اما متاسفانه زمانه یاری نمیکنه. چند شب پیش تا ساعت 4 بیدار بودم و هی فکر کردم و هی فکر کردم. بعد هم بهیچ نتیجه ای نرسیدم و خوابیدم. الان هم که دارم اینجا مینویسم فقط میدونم که دوست دارم بچه داشته باشم. دو عدد. دختر و پسر. اما نمیدونم کی. و چه سالی. فقط میدونم اصلا زمان زیادی ندارم. جالبه یکروزی . شاید روزهای دبیرستان. یا شاید روزهای پرحرفی با دوستان تو خوابگاه بارها با دوستام از تعداد بچه و جنسیتشون حرف زده باشیم. اون زمان دو عدد را انتخاب میکردم چون بنظرم مناسبترین بود. اما حالا دو عدد را انتخاب میکنم اما حتی مطمئن نیستم زمان اجازه داشتن یکی را هم به من میدهد یا نه. خلاصه مشکلات و فکر و خیال چه کنم و چه مسیری را برای رسیدن به گرین کارت طی کنم کم بود . این وسط  فکر و خیال کی و چه زمانی برای بچه دارشدن مناسب هست هم اضافه شده. میدونید بچه ها اما از یک چیز مطمئنم. شاید من خیلی خیلی دیر و با زحمت بیشتر  به خواسته ام برسم اما خوشبختانه یک اراده و فکر از نوع اسب اهنی تو ذهنم من هست که میدونم اخرش من را به مقصد میرسونه:)

پیشاپیش تولدت مبارک اسمان. با ارزوی سال و سالهای بهتر و خیلی بهتر

(بد نیست گاهی ادم خودش را تشویق کنه:))


نوشته شده در : پنجشنبه 14 خرداد 1394

سجادچهارشنبه 20 خرداد 1394 21:55

سلام خانم دکتر، خیلی خوشحالم که باز اینجا کامنت میذارم

اول که تولدمون مبارک!منم خردادیم، اونم از نوع آخر آخرش، آخرین روز بهار!

دوم که خیلی برام جالبه که شما سن مادر بنده هستین، یه جورایی ذوق کردم، ولی دنیای شما کجا و دنیای مادر من کجا...

خانم دکتر اراده پولادین شما از بند بند وجودتون پیداست، درس خوندن تو اون شرایط سخت ترین کار دنیاس، من که تازه اول راه پزشکیم اگه ۶ دانگ آسایشم کم شه دیگه نمیتونم درس بخونم، ولی شما... دست مریزاد!

سالهای سالموفقیتتونو ببینم انشاالله

پاسخ اسمان پندار : سجاااد عزیز، خردادی عزیز، تولدت مبارك باشه ، پس متولد ٣١ خردادی نه؟ خیلی تبریك میگم و امیدوارم روز تولد یك كیك كوچیك و شمع را فراموش نكنی:)) برای من هم خیلی جالب بود كه مادرشما همسن من هستند، حتما خیلی افتخارمیكنن كه تو این سن یك پسردانشجو پزشكی دارن، جالبه بقول شما دوتا ادم همسن كه با انتخابهاشون مسیرها و سرنوشتهای متفاوتی برای خودشون انتخاب كردن، امروز تو فیس پوك دیدم مهناز افشار هم خردادیه و ٣٨ سالش شده، اونهم برام جالب بود...... میدونی سجاد درس خوندن بیك زبان دیگه واقعا سخته خصوصا كه زبان اولت نباشه اما درس خوندن در مقابل سختیهای مهاجرت چیزی نبود، خلاصه انتخاب سختی كردم و هنوز هم باید برای نتیجه گرفتن از این انتخاب سختی بكشیم به امید موفقیتهای بعدی هردو

فندوقیدوشنبه 18 خرداد 1394 10:18

تولدت مبارک خانم دکتر

من امتحان دام فرصتی برای تحلیل حرفات در مورد بچه ندارم . اما یادم بنداز حرفات آنالیز کنم

پاسخ اسمان پندار : سلام فندوقی جون، خسته نباشی از درس و امتحان، اخ جوون كه من امتحانهام تموم شده فندوقی جون همه جوره بی انالیز وباانالیز قبولت داریم گل دختر

دوشنبه 18 خرداد 1394 00:19

اسمان عزیز خوشبختم که مثل من خردادی هستی زری چه اصطلاح جالبی به کار برده خوشم اومد این مورد بیماری من هم هست تولدت با یه عالللم آرزوی خوب مبارک

پاسخ اسمان پندار : شلاله جونم مرررسی عزیزم تولد خودت هم مبارك باشه خانم خردادی حرمسرایی، ارره واقعا اصطلاح زری جالب بود.من كه یاد مرتاضهای هندی افتادم

باران پاییزیشنبه 16 خرداد 1394 14:08

تولدت مبارک آسمان.

الاهی همیشه خوش باشی در کنار همسرت.

دلم برات تنگ شده آسمان. می خونمت و خوشحالم ازینکه با تلاشت داری به خاسته هات می رسی

پاسخ اسمان پندار : سلام باران جووون چطوری دوست قدیمی؟ فكر میكردم با من قهركردی كه دیگه سر نمیزنی شوخی میكنم ، راستش فكر میكردم دیگه حوصله خوندن غرغرها وگله های من از زندگی را نداری ، اما خوشحالم كه میبینمت و میگی كه اینمدت هم بودی ، من همیشه بیادت بودم ویادم نرفته یك كنسرت ابی بهت بدهكارم

میشلجمعه 15 خرداد 1394 19:04

تولدت مبارك

پاسخ اسمان پندار : مرسی میشل مهربونم، خوبی

حس و حال

» نوع مطلب : من و خودم ،روزهای رویایی پیش از رفتن ،

سلام به همگی. خیلی خیلی ممنون بابت کامنت و تبریک تولد.  خیلی خیلی خوشحالم کردید. بچه ها ببخشید بدلیل حفظ ایمنی اول یک پست بگذارم اگه سر و کله کسی پیدا نشد کامنتها را هم جواب میدم دوستهای خوبم.

خوب تو این مدت کار خاصی نکردم. چندروزی هست که راستین پیشمه و هفته دیگه من میرم تهران و بعد برگردم یک سر و سامونی به برنامه هام بدم که خیلی خیلی سریع این زمان میگذره و من هنوز تشنه ایران و اسودگی خاطر اینجا هستم. میدونم که خیلیها اینجا را میخونن تا در مورد مهاجرت و اخر و عاقبتش بیشتر بدونن. شاید بهتره امروز هم کمی در مورد حس و حالم بعد از برگشت حرف بزنم. میدونید دوستان بعضیهاتون که از اول با من هستید از اشتیاق تندو تیز من برای رفتن باخبرید. اگه هم جدیدا با من اشنا شدید. بد نیست یکی دو پست قدیمی بخونید تا دستتون بیاد با چه ممل امریکایی طرفید. البته من خودم این فیلم را ندیدم. اما خب فکر کنم اصطلاحش خیلی در مورد من صدق کنه. میدونید من اگه نمیرفتم قطعا از خودخوری مریض می شدم. پس رفتن برای من لازم وواجب بود. اما میمونه نظر راستین که دوست داشت بره اما نه بحدو اندازه من وفکر کنم اشتیاقش به خیلی از شماها که دوست دارید برید شباهت داشته باشه. میدونید راستین فکر میکنه کلا بهتر بود تو این سن و بخصوص بدون فاند نمیرفتیم .اما حالا دیگه راه برگشت نداریم . درواقع اگه برگردیم ضررش خیلی بیشتر از موندن تو امریکا و جلو رفتن هست و امیدواره که با جلو رفتن  تو مسیری که شروع کردیم بتونیم ضرر و پس رفتمون را جبران کنیم. اینطور بگم که ضرر مالی یک بخش از کل ضرر حساب میشه و همین که ما نه کارو شغل و ثبات و امنیت داریم ، این هم بخشی از ضرری هست که ما باید جبران کنیم. بقولی سنگی تو چاه انداخیتیم که حالا حالا باید برای بیرون اوردنش صبر کنیم و زحمت بکشیم. در کل دوستهای خوبم بغیر از بچه هایی که لاتاری قبول میشن یا سزمایه گذاری میرن برای بقیه رفتن بالای سن 30-32 را توصیه نمیکنم . البته باز هم بشرایط مالی بستگی داره. ماشاله پول همه جا حرف اول را میزنه.  و اما میمونه حس و حال الانم. قبل از اومدن با اون وضعیت که ما زدیم بیرون و میخواستیم زودتر از اون خونه و حشرانش فرار کنیم فکر میکردم خیلی خیلی برام سخت باشه برگشت به امریکا . میدونید ما اینجا یعنی تو ایران اونقدر شرایط خونه هامون برامون عادی شده که تا وقتی خارج از ایران زندگی نکنیم نمیفهمیم خونه هامون چقدر در برابر خانه های خارج مدرن و زیبا هستند. الان که اینجام و از اسایش خونه های ایرانی نهایت لذت را دارم میبرم. از خنکی کولرها. سرویسهای دستشویی مدرن و صد البته اب :))) خونه های بزرگ و پر ازوسیله زندگی. کابینتهای مرتب. اسانسورهای زیبا.اصلا خونه به کنار باور کنید حتی زیباسازی  شهرهامون هم خیلی بهتر از اونهاست. کتمان نمیکنم که مسایل مهمی مثل ترافیک و الودگی هوا باقی مونده اما درعوض زیباسازیها . پارک سازیها . گلکاریها چیزهایی هست که اونجا در این حد و ابعاد وجود ندارد. مثلا تو شهر های ما فضاهای سبز کوچیک زیادی وجود دارد که تا حد امکان اسباب بازیهای خوب و زیبایی هم برای بچه ها هست. جدا از این مساله . وسایل بدنسازی زیادی هم شهرداری ها تو پارکها قرار دادند. اما حداقل تو نیویورک خبری از این پارکهای کوچیک نیست. سه چهارتا پارک بینهایت بزرگ و جود دارد که باور کنید من تاحالا تو هیچ کدوم تاب وسرسره و وسایل بازی ندیدم. برادرم هم که مرکز مونترال زندگی میکنه میگه پارکها خیلی از اونها دور هستند و وسایل بازیشون کهنه و قدیمی و اکثرا چوبی هستند وقبل از رفتن فکر میکرده اونحا وسایل بازی بچه ها خیلی مدرنه درصورتی که نیست و ایران خیلی بهتره. (معلومه تو این مدت خیلی بچه برادرم را پارک بردم نه:؟))))) چی میخواستم بگم به کجا رسیدم. خلاصه میخوام بگم درنهایت لذت از اسایش ایران حکم مسافری را دارم که کار نیمه تمامی داره. سفری که میدونی برگشت داره و هرچندتموم تابستون اینجا هستم اما میدونم یکروزی باید ساکها را جمع کنیم و برگردیم. خلاصه حس و حالم حس و حال مسافری هست که هر چند توخونه هست اما میدونه سفر پرماجرایی پیش رو داره. به امید اینکه روز بتونم اونسز دنیا جایی برای زندگی داشته باشم که حس واقعی خونه را برام داشته باشه.خونه نه بمعنی یک چهاردیواری صرف هست بلکه غیر ازاون منظورم ارامش و امنیته


نوشته شده در : دوشنبه 18 خرداد 1394

فندقیجمعه 22 خرداد 1394 23:50

خوب اگع مشکل گرین کارت هم نداشتید چی؟

اگه گرین کارت و زندگی مرفه همراه با کار داشتی باز ترجیح میدادی تا آخر عمر آمریکاباشی؟؟؟

پاسخ اسمان پندار : راستش را بخواهی فندقی جون نمیدونم، در واقع باید جوابم بله باشه اما بعد از بیست روز زندگی تو خونه مامان و لمس ارامش و اسایش دوباره اصلا دلم نمیخواد برگردیم، شاید هم یك علتش این باشه كه من الان سر كار نیستم و شاید هم یكعلتش این باشه ما هنوز طعم هیچ رفاهی را اون طرف اب نچشیدیم، میدونی فندقی جون پیچیدست، خیلی از بچه های اونطرف را میشناسم كه وقتی میان ایران دوست دارن زود برگردن امریكااما تعداد كمی را هم میشناسم كه بعد ازچندماه در مقابل اینهمه سختی كم اوردن و برگشتن ایران ، یا خودمون كه با عذاب الیم مجبوریم برگردیم ، امیدوارم جواب سوالت را داده باشم عزیزم

رها زندگی منجمعه 22 خرداد 1394 11:37

تولدت مبارك با تاخیر اسمان عزیزم.روزهای خوبی رو بگذرونی..

پاسخ اسمان پندار : مرسی رها جووونم، لطف كردی عزیزم

فندوقیپنجشنبه 21 خرداد 1394 10:45

یه سوال برام پیش اومد اونم یهویی

میگ اگه تو یه شرایط مساوی ایران و امریکا پول و کار با حقوق یکسان در هر دو کشور داشتید. کدوم کشور انتخاب می کردید؟و علت انتخاب تون چی بود.

پاسخ اسمان پندار : فندوقی جون دوروزه دارم به سوالت فكر میكنم، شاید اصلا جواب سوالت را بصورت یك پست كنم، اما بصورت خلاصه بگم بستگی داره، با این شرایط :ایران ،چون اینجا احساس راحتی بیشتری میكنم ، اما اگه گرین كارت داشتم :امریكا، البته شرایط مسافرت و اقامت خانواده هامون را هم پیگیری میكردم و هریكی دوسال یك سفر به ایران میكردم، علت بازهم راحتی:)

از همه چیز

» نوع مطلب : زشت وزیبا ،

امروز موضوع خاصی برای گفتن ندارم. اما گفتم میام و هرچی بذهنم رسید مینویسم اخرش یک جمله بدردبخور از توش در میاد دیگه. شاید هم نیاد. خب اول بگم که چرا وبلاگ نویسهامون نمینویسن؟! از لیست بلندبالایی که  تا یکی دوسال همشون فعال بودن و میخوندم الان فقط دوسه وبلاگ مونده. دلم برای بعضی از وبلاگ نویسها حسابی تنگ شده . عادت میکنیم به بودنشون. به سهیم شدن تو زندگیشون. درست مثل یک دوست. مثل یک فامیل. و بعد یک نقطه و سکوووووت. ادم میمونه با هزارتا سوال که الان این دوست چیکار میکنه. اگه مشکل یا غمی داشته حل شده. دلش ارروم شده؟ تونسته خودش را پیدا کنه ؟تو فلان کار موفق شده؟ یادمه توی وبلاگ یکی از بچه های خیلی خوب که بخاطر یک غم بزرگ دیگه نمینویسه همین را خونده بودم. که تو مدت وبلاگ نویسی با یک عده اشنا و همراه میشی . بعد اونها میرن و عده جدیدتری میان و تو می مونی با خاطره این دوستان. من هم این وبلاگ را با دوستهای خیلی خوبی شروع کردم که اکثرشون دیگه نیستن . حالا هم دوستهای خیلی خوبی دارم و واقعا تک تکتون را دوست دارم و امیدوارم همیشه باشید و اگه یکروزی ترک وبلاگ خوانی کردید هر چند وقت بهم سر بزنید و از حالتون من را با خبر کنید:) خوب بریم سراغ بعدی. دوسه روزی هست تهرانم . شبها را با دوستانمون هستیم و روزها را مشغول کار های اداری. مثلا امروز یک باز اموزی رفتم و تو این دو ماه با قیمونده جندتای دیگه هم باید برم. قبلا یکجا توضیح داده بودم که این امتیازها به چه درد میخوره اما حالا هم اشاره میکنم جامعه پزشکی نیاز داره علمش به روز بمونه برای همین در طول سال کلاسهایی براشون میذارن و امتیازاتی برای اونها و اجبار میکنن که هرسال این کلاسها را شرکت کنیم. البته این امتیازها بحثش حسابی با بحث جمع کردن امتیاز برای تاسیس داروخانه فرق داره. حرف داروخانه شد. یاد جامعه مظلوم داروسازان افتادم. از این لحاظ میگم مظلوم . چون بدلیل جذابیت اقتصادی . خیلی از غولها و قدرتها یا واردش شدن یا قصد وارد شدن به این حوزه را دارن. همین الان هم مثل روز برام روشنه که اکثر داروخانه های بزرگ و درست و حسابی تهران در خفا برای چند نفر غیر داروساز هست . همه هم این را میدونن اما بجای حل مشکل . بحث داروخانه های زنجیره ای بشدت داغ هست. البته بنظر من همین الان هم داروخانه ها زنجیره ای هست فقط بصورت پنهانی و احتمالا چون ادمهای قوی و پولدار پشت این بحث هستند تا چندسال دیگه وجهه قانونی هم بخود میگیرن. بحث جامعه صنفی من زیاده و راستش نوشتنش اینجا از حوصله خارجه پس بریم سراغ یک حرف دیگه. اهان. تهران که میخواستیم بیاییم با اتوبوس اومدیم. دیدن ترمینالهای مرتب و تمیز و اتو بوسهای تمیزمون در مقایسه با نیویورک حسابی سر ذوقمون اورده بود.میدونم که الان کلی تعجب کردید و پیش خودتون میگید کجای ترمینالها و اتوبوسهای ما تمیزن. اما اگه وضعیت نیویورک را دیده بودید اونقت قدر ترمینالهای خودمون را میدونستید و عین ما سر ذوق می اومدید. نمیدونم اونجا را چطوری توصیف کنم. شاید بهتره اینطور بگم. اگه قرار باشه ترمینال کشوری مثل افغانستان را درنظر بگیرید چه تصویری تو ذهنتون میسازید؟ یک مغازه کثیف که بلیط میفروشه و عده زیادی سرپا جلوی در تو پیاده رو منتظر اتوبوس هستند؟ بللللللللله واقعیت نیویورک این شکلیه. حتی تو این چندروزه سوار مترو هم که میشدیم همش به به و چه چه مون هوا بود. قبلا اگه کثیفی. یا نامرتبی میدیدیم. تو دلمون بد و بیراهی به ساخت و ساز ایرانی جماعت میگفتیم. اما الان با دیده تحسین بهش نگاه میکنیم. ناگفته نماند که متروی نیویورک 100 سال عمر داردو شاید این مقایسه درستی نباشد. اما درکل من کثیفی را جدا از نگهداری و ساخت میدونم.... بگذارید این وسط از رنگ کردن این خارچی ها بگم. گاهی میبینی به یک تیراهن کثیف و نامرتب برگه زدن رنگی نشید. بعد باید کلی بگردی که ببینی کجای این تیراهن رنگ خورده و دست اخر میبینی جایی به اندازه یک کف دست رنگ خورده. در حالی که کل تیر کثیف و زشت و نا مرتب هست. رنگ کردنشون هم نه بسبک جهان اولی که چند رده پایینتر از جهان سوم که ایران خودمون باشه رنگ خورده. یعنی طرف در کمال بی سلیقگی در حالی که رنگ شره کرده یک بخش کوچیک را رنگ زده و رفته. میدونم باورکردنش براتون سخته. اما عین حقیقته. حیف و صد حیف ایران، که بااینکه تو بعضی قسمتها زیباتر از بقیه جاهاست. اما بعضی اداب فرهنگی ما ایرانیها جامه زشتی به روی این زیباییها کشیده. فرهنگ چشم جرانی. نگاه فضول. زبان تلخ و گزنده. صورتهای عبوس . ای کاش کمی از این لحاظ به اروپاییها شباهت داشتیم شاید صورتهای عبوس و نگاههای خسته جای خودشون را به صدای خنده و صورتهای شاداب میدادن.


نوشته شده در : سه شنبه 26 خرداد 1394 

پریاپنجشنبه 28 خرداد 1394 09:20

آسمان جان بلاگفا مشكل داره و نمیشه كسانی كه كاربر بلاگفا هستن پست جدید بذارن..!

پاسخ اسمان پندار : مررررسی پریا جووون، راست میگی احتمالا همین دلیلشه، ممنون كه گفتی عزیزم

میشلچهارشنبه 27 خرداد 1394 19:37

همین روزانه نویسی هم خیلی خوبه.

در مورد اون وبلاگی كه نوشتی هم موافقم. منم نگرانشم و ننوشتنشو میزارم به حساب ناراحتی و نا امیدی. در هر صورت امیدوارم به زودی خبر خوبی ازش بشنویم.

راستی شما یك ایمیل از میشل دریافت كرده اید. چك بفرمایید.

پاسخ اسمان پندار : اخ جووووون نامه دارم، الان میرم چك میكنم. اررره سعی میكنم حتی اگه موضوع خاصی ندارم هرازگاهی پستی بذارم اینجا هم به سرنوشت بقیه وبلاگها دچار نشه، خیلی از بچه های فعال یكدفعه خاموش شدن، اما بعضیها مثل مریم جوون ازشدت غم و ناراحتی ادامه ندادن، امیدوارم كه هرجا هستن دلهاشون اروم و شادباشه

سجادچهارشنبه 27 خرداد 1394 12:49

سلام خانم دکتر

خوب چرا از همه جای نیویورک عکس نمیگیرین تو اینستا یا اینجا بذارین ما هم باورمون بشه؟!

به نظرم کار خیلی خوبی باشه

شما خیلی خیلی کم عکس گذاشتین

من باکو از باجه های پارکبانشم عکس گرفتم:-) :-) :-)

دوم که انشاالله اگه امثال شما بمونن تو ایران، جمعیت خودشونو با ۲،۳ تا بچه زیاد کنن ایرانم حتما اینجوری میشه!

مشکل ما کم بودن اعتماد به نفسه!


بدرود:-)

پاسخ اسمان پندار : سلام سجادعزیز، مرسی از پیشنهادخوبت، یكم من تو عكس گرفتن تنبلم ، عكس گذاشتن توی وبلاگ هم كه مصیبته ، باید حجم عكس را كم كرد و بعد دوباره اینجا اپلود كردو خلاصه من كه هربارحوصله نمیكنم و از راستین میخوام، اما عكس گذاشتن تو اینستا خیلی راحتتره، سعی میكنم برگشتم ، علاقه بیشتری به عكاسی نشون بدم واینستا را تا حدی فعال كنم، اما قول نمیدم..... در مور بچه دارشدن و تغییر فرهنگ، شما به من خیلی لطف داری اما واقعیت اینه كه تغییر فرهنگ اصلا كاراسونی نیست و خود ما هم ازجامعه متاثریم، مثلا اونجا فرهنگ لبخندزدن و با غریبه ها حرف زدن خیلی جاافتاده و ما هم مثل اونها رفتارمیكنیم، حالا اینجا بعنوان خانم فقط كافیه به دونفر مرد غریبه لبخند بزنی، باور كن تا دم در خونه میان یا حداقل فكر میكنن خبری هست و یكی دوجمله نامناسب میگن، رواین حساب اقای سجاد عزیز تغییر فرهنگ اصلا بهمین راحتی نیست ......... بازم متشكر ازپیشنهادات خوبت

No comments:

Post a Comment

 سلام این وبلاگ آرشیویست از وبلاگ قبلی من mennomen.mihanblog.com اما مطالب جدید رو در بلاگ اسکای منتشر خواهم کرد لطفا اونجا سربزنید!  ممنونم...